۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

برنده چه کسی خواهد بود؟؟؟

حتم کردم دیگر قصد جانم را کرده
سه سوء قصد در فاصله زمانی سه ماه که دوتایش کوتاهتر از بیست ساعت از یکدیگر اتفاق افتاده اند، و اگر نبود قدرت زندگیی که در من زبانه می کشد حالا این جا نبودم

عکس العملم اینقدر سریع و ناگهانی بود که نتوانست جانم را بستاند و به جان آفرین تسلیم کند، 
یکبار هم 5 سال پیش در ایران تلاش کرد قصه زندگیم را تمام کند
آن روز هم نتوانست، هم من سریع از چنگش گریختم و هم دیگرانی که شاهد بودند کمکم کردند، یحتمل فرشته شانس هم روی سرم پرواز می کرد که نمردم
هر چهار بار شاید 90 درصد کسانی که در چنین شرایطی می توانستند جای من باشند تسلیمش شده بودند
می گویند تا سه نشه بازی نشه، حالا شده چهار بار، به گمانم با خودش یا کسی شرط بسته که بالاخره می کشمش
اما نمی فهمم چرا هر چهار بار راه مشابهی را انتخاب کرده،  راه های کم هیجان تر هم هست، به خیالم می خواهد در یک حرکت با درجه اطمینان صد در صد داستان را تمام کند
باز گلی به گوشه جمالش که نمی خواهد شکنجه کند و بعد بکشد

 برای دو نفر از مراجعینم تعریف کردم، با رنگ پریده گفتند: حتمن نیرویی اسرار آمیز از تو مواظبت  می کند که جان به در برده ای، شاید منظورشان خدا بود اما هیچ کدامشان به خدا اعتقاد ندارد به نظرم یکیشان بودایی است و دیگری هم اعتقاد خاصی ندارد  و به همین دلیل نگفتند خدا نگهدار من است، و نصیحتم کردند که: مدتی تنهایی بیرون نیا،  با اتوبوس بیا که امن باشی 
با خودم گفتم آن که من می شناسم در اتوبوس هم می تواند جان مرا بگیرد، حالا که هدف منم چرا دیگران را به خطر بیاندازم، به آن دو نفر هم همین را گفتم سری تکان دادند با لبخندی محو که : راست می گویی، پس خیلی مراقب باش شاید بار پنجم نتوانی به موقع فرار کنی 

راست هم می گویند وقتی برای از میان برداشتنم چنین مصمم است لابد یکبارش برنده می شود دیگر

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

دوست من



دوست کوچک من که تعریفش را کرده بودم
 
حتا در برف و سرمای امروز هم برای گرفتن جیره روزانه اش سر وقت آمد !

باز هم غزل غزل های سلیمان، خاطرت می آید گنج من؟

سلام گنج من

از آن روز ها که برایت از آب و باد و آفتاب می گفتم وکتاب مقدس می خواندم چند سالی گذشته 
از آن روز ها که تو راجعبه ای جادویی یافته بودم به طور فریبایی اسرار آمیز، پر از نقش و نگار درخشان و رنگ های دل انگیز

همان روزها که آن نوای سحر آمیز به گوش من می رسید و مرا میخکوب می کرد و من  خیال می کردم بسته ای با این همه نقش و رنگ دلفریب باید گنجی باشد واقعی و تصاحب نشدنی ارزانی من که: اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند

یادت هست برایت گفتم میخواهم چون ماری روی تو خیمه بزنم مبادا که نامحرمی تو را از من برباید و تو با آن کلام و لحن جادویی   دعوتم می کردی به ماندن و نرفتن و من سحر می شدم و به خواب می رفتم

خاطرت هست گنج من که برایت می گفتم می ترسم حتی غبار از رویت بشویم مبادا که طلسمی بشکند و چون شعاع نوری از صندوق به در آمده و بگریزی ، و تو با آن صدای سحر انگیزت مرا به خلسه می بردی تا بی اختیار به داستان های هزارو یکشب تو گوش کنم

از آن زمان تا به حال به من نه هزار و یکشب و نه هزار و یک روز که هزار و یکسال گذشته است

من از خواب و خیال در آمدم و آن سحر و جادو ناپدید شد، انگار که طلسمی شکسته باشد

درست عین داستان میرزایی، صبح که هوا روشن شد دو گوهر شب چراغ که شب قبل همه کوه و کمر را روشن کرده بودند چیزی نبودند جز دو کلوخه سنگ


آن صندوق و مارو نقش خیال و جادوی صدا همه رفت 

اما تو ماندی گنج من

گنج من ، بی نقش و نگار، بی جادو  و سحر  و صدا

تو ماندی گنج من و خوب می دانم دیگر هیچ کس نیست تا برایت با صدای گرم و عاشقانه غزل غزل های سلیمان را بخواند
چنان که من خواندم

تو ماندی گنج من، بی صورت و تصویر و صدا

آن حس و نقش و خیال و سحر و صدا در آن بسته زمانی حبس شد تا به ابد
 و برای من اما 
خاطره روزگار دلباختگی ام، دلباختگی کردنم با همه فراز و فرودش در صندوق کوچک سینه ام گنجم شد تا همیشه 

آن  جا دیگر برای همیشه محفوظی گنج من

دیگر نه تو به هیچ ترفندی که حتی در توان زندگی هم نیست تا گنجینه ام را آلوده کند، ربودن که از محالات است


۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

روزمرگی های یک مامک

هر روز صبح که از خواب بلند می شوم باید دو ساعتی در آرامش خودم بپلکم تا آماده شوم برای فعالیت روزانه 
این پلکیدن با مرور اخبار ایران آغاز می شود، ظاهرن به عصبانی شدن سر صبح معتاد شده ام 
بعد برای رها شدن از این خشم بی مورد صبحانه ام را آماده می کنم، بهترین قسمتش بوی نان و قهوه است
حالا از اینترنت کمی ترانه دامبولی گوش می دهم تا به طور کلی آن چه خوانده ام از ذهنم پاک شود و تمام تنم را می سپرم به طعم صبحانه و منظره روبرویم و میگذارم تا حسابی آفتاب من و خانه ام را روشن کند 
سپس گلدان هایم را آب می دهم و گپی با ایشان می زنم
دو روزی است دوست سنجابی پیدا کرده ام، برایش بادام و بادام هندی و فندق می گذارم پشت در، می آید و دانه دانه می برد
امروز که روز دوم بود آمد، فکر نمی کردم بیاید، در را که باز کردم منتظر ماند تا روزی اش را جلوی در بگذارم، گذاشتم و در را بستم و او هم سر صبر همه را دانه دانه برد

بعد می روم که دوش بگیرم و آماده شوم، این قسمت همیشه به سرعت و با عجله انجام می شود،   هر اندازه سعی می کنم زمان کم نیاورم ، آخرش دیرم می شود و باید مسیر خانه تا ورزشگاه را با سرعت 140 کیلومتر در ساعت برانم تا دیر نکنم

دو هفته پیش با فریجون حرف می زدم، از ایران زنگ زده بودند و من مشغول رانندگی ، گفتند : می دونم بازم دیرت شده، آروم رانندگی کن خانوم، حالا اشکالی نداره یه کم دیر برسی، خودت رو هم خوب بپوشون می گی هوا سرده، می دونم که هنوز موهات خیسه مثل همیشه 

و من کلی خندیدم و شاد شدم که هنوز یادشان هست و بهشان اطمینان دادم زلف هایم را خوب خشک کرده ام

به طور متوسط روزی بین 6 تا هشت کلاینت دارم که ورزش بدهم

سه  یا چهار تا صبح ، سه یا چهار تا شب تا ساعت 9، خانه که می رسم نزدیک 10 شب است

هفته ای سه یا چهار بار هم خودم بین یک تا دو ساعت با وزنه ورزش می کنم 

زن کوچک اندام قوی و سالمی هستم

این ها روزمرگی های یک مامک است 

در میان همه این روزمر گی ها هنوز تاریخ کوتاهی دارم که که میانه ذهنم می چرخد، نمی دانم رهایش نمی کنم یا رهایم نمی کند

منم که می چرخانمش در ذهنم یا خودش مانده و می چرخد

هر روز صبح از لحظه ای که بیدار می شوم آن تاریخ کوتاه لعنتی شروع می کند به چرخیدن،  خودم را به همه کار هایی که بالا نوشتم مشغول می کنم، چرخشش کند می شود اما هیچگاه نمی ایستد، گاهی سرم را میان دو دست می گیرم، صورتم را ماساژی محکم می دهم و می گویم: خدایا نجاتم بده، بعد بی فاصله می گویم حیف که نیستی 

به نفس بریده روزی 5 بخیه می زنم، هر بخیه را که فراموش کنم ناگاه زخمی تازه و خونریز سر باز می کند و من باید سریع نخ و سوزن را بردارم و لبه های نفس را به هم بیاورم و بدوزمش  تا آرام بگیرم


هنوز گیجم و شگفت زده،  پخش و پلا، و تا حدی پریشان، حیران توالی پدیده هایی که رخ دادند و رسوب کردند در زندگیم و  شدند آن تاریخ نفرین شده ی کوتاه چرخنده 

تلاش می کنم خودم را جمع و جور کنم و قرار بگیرم 

غمگین اما نیستم دیگر، یکی از بخیه ها شکاف غم را می بندد و خوب هم می بندد ، آب بندی هم می کند مبادا نشتی نداشته باشد

دلم  می خواهد کمی ناله روشنفکرانه کنم 

حسش نیست، آنقدر هر روز می خوانم، هر روز صبح قبل از هر کار دیگری، وقتی به خانه می رسم قبل از نهار،  و شب که به  خانه می رسم بعد از شام

آنقدر که شنیدیم و دیدیم و خواندیم و می بینیم و می شنویم و می خوانیم

شادی را به تمامی فراموش کرده ام، هر چند دیگرانی که هر روز مرا می بینند انرژی و شادی ناتمام هر روزه ام را تحسین می کنند 

هر بار که می پرسند خوبی و من می گویم عالی 
می پرسند چطور؟

و من  پاسخ می دهم: *هر روز صبح من دو انتخاب بیشتر ندارم، یا بد حال و غمگین باشم و اطرافم را خاکستری و خسته کنم یا خوشحال و پر انرژی و اطرافم را رنگین و سرزنده و من دومی را انتخاب می کنم

این را از یک ای میل یاد گرفتم و خواستم که روشم باشد*



۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

دوستانه

دلم تنگ است 

یا بهتر بگویم

دلم می خواهد صدایی دوستانه با من مدتی گپ بزند

دلتنگ لمیدن در فضای صمیمانه جمع های دوستانه هستم

صدا
حرف
دلم  تنگ شنیدن صدا و گفتگوی دوستانه است

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

آرزو

برای همسایه‌ای که نان مرا ربود ، نان

برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی

برای آنکه با آبرویم بازی کرد ، آبرو 
برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش
برای آنکه بی حرمتی کرد، ادب
برای آنکه دروغ گفت ، وجدان 
برای آنکه ترسید ، شجاعت

و

برای خویشتن خویش

آگاهی و عشق و دوستان یک رنگ را

آرزو میکنم



بهزاد بهشتی پور

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

هزار و یک روز

راست می گوید میترا 
آدم های ساده ای که خاکشان با شبنم عشق گل شده باشد باز هم زخم می خورند
.
.
.
دچار یک خالی بزرگم
در گذشته غوطه نمی خورم
در خاطرات هم به هکذا
تصویر ها خیلی گذرا از برابر چشمانم می گذرند و گاهی خیلی محو، دچار گیجی غریبی شده ام
فردا یک اتفاق است که به آن فکر نمی کنم، حال و رخداد های  جاری در آن هم چه بخواهم و چه نخواهم می گذرد و من و هیچ پدیده ی دیگری در آن ماندنی نیستیم
.
.
.
 دلم صدای گرم و دوستانه یک زن را می خواهد که برایم کتاب هزار و یک روز دکتر لطفعلی بریمانی را بخواند و من را در خیال و رویا غرق کند

Yumeji's Theme - In the Mood for Love

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

 همیشه آدم ها مرا شگفت زده کرده اند
و هنوز هم

آدم هایی هستند که تحت هیچ شرایطی شرمنده نمی شوند
پشیمان نمی شوند
حسرت نمی خورند
عاشق نمی شوند 
هیچ نوع احساس بشر دوستانه ای پوستشان را تحریک نمی کند
به هیچ کسی کمک نمی کنند
تا بتوانند جیب و جسم و جان آدمیان را به بازی می گیرند و استفاده می کنند و هدر می دهند
با هیچ اغماضی بد خواه مردمند
با بی شرمی تمام فریب می دهند
با فصاحت و بلاغت تمام دروغ می گویند
آنقدر بزرگ که پیش از دیگران خودشان باور میکنند

مسئولیت هیچ شکست و اشتباه و ویرانی که مرتکب شده اند را قبول نمی کنند 
 به گمانشان تنها یک چشمی شهر کورانند
و خیال می کنند قطعن این ما هستیم که بیماری تن نخاراندن داریم
و تا می توانند در حقت بدی می کنند و  برایت بد می خواهند و در انتها طوری وانمود می کنند که نسبشان با یک پشت فاصله اگر به خدا نرسد حتمن نسبتی با جبرئیل امین دارد
این آدم ها از قصه در نیامده اند
واقعی اند

به تازگی دریافتم داستان همه مجلات زردی که در مورد چنین شیادانی نوشته می شد و من با بی حوصلگی و ناباوری به سخره گیرنده ای در مطب دکتر پوست می خواندم بدون یک کلمه غلو واقعیت دارد
و البته شرمنده شدم
این آدم ها واقعی اند، و آنقدر نزدیک که در باورمان نمیگنجد همین که کنارمان  نشسته و چنین دلکش و فریبا سخن می گوید با چنان نگاه عمیق و کلام فصیحی چه شیادی می تواند باشد، و ما بی آنکه بدانیم بدون بلیط  محو تماشای نمایشنامه بسیار تمرین شده ای هستیم که بس ماهرانه هم اجرا می شود
 شانس نیاورده باشیم تجربه شان کرده ایم 
و چوب یکی از مراحل بالا را قطعن خورده ایم و بعد  سرگشته و حیران مانده ایم که این ها دیگر با چه خاک و آبی گل شده اند

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Marzeyeh-Banan، مرضیه، بنان بوی جوی مولیان




یادمان باشد همه می رویم
روانمان شاد


marzieh, Sange Khara, مرضیه - سنگ خارا www.nowshakh.blogfa.com


تقدیم به فریجون که همیشه مرضیه را دوست داشتند و این رو برام یکبار زمزمه کردند
دلم براشون تنگ شده خیلی


علیرضا قربانی : یکشب دلی به مسلخ ....


عزیزانی که از ایران ملاطفت می کنند و به این وبلاگ سر می زنند این آواز را از دست ندهند، با فیلتر شکن گوش کنید.

با دوستی 

مامک
----------

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

  •  

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

صدا

پوستم کش می آید 
اینقدر که می خواهد پاره شود

دلم می خواهد جایی بخوابم
صدای زنی برایم کتاب بخواند
کتاب های کودکی از جنس هزار یک روز
جن و پری و جادو داشته باشد

گاهی موهایم را نوازش کند و آنقدر بخواند تا بخواب بروم


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

روزانه

بیدار شدن
چک کردن ای میل ها 
پی گیری اخبار مرز پر گهر
گوش کردن به اخبار پرهیجان روزانه
صرف صبحانه در آرامش ولذت
مراسم آب و عطر و نیایش
یونیفرم
رانندگی
جنگل 
آدم ها
کار
شب 
خانه
خواب

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

رویا

 آهویی شده بودم آبستن که خواب بره هایش را می بیند
چهار بره آهو در دشت کنارم می دویدند، از خواب آهو بیدار شدم، خودم بودم باز و آهو را می دیدم که کناری خوابیده  است، گاهی تکانی می خورد، خفیف، چشم هایش زیر پلک هایش حرکتی نرم و لطیف میکند، هنوز انگار در رویای بره هاست، چهره اش نشان می دهد که در آرامش رویا می بیند
 می دانستم پدرام پشت سرم ایستاده، نمی دیدمش، فقط حضورش را حس می کردم، گفتم: پدرام شگفت انگیز نیست؟ او می داند چند بره آهو خواهد داشت خیلی پیش از آن که به دنیا بیایند و حالا دارد خوابشان را می بیند، 
خواب چهار بره آهو 
و بعد از خواب خودم هم بیدار شدم 

 هنوز اما گرما و تپش  و خواب غریب آن ماده آهو زیر پوست من جریان دارد

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

کاش


 

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

کاربرد ایده کافکا در داستان های هزار و یک شب با نگاهی به میتولوژی یونان باستان با صحنه پردازی اتاق خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ در داستانی واقعی از جنس پاورقی یک مجله زرد که در مرداب شرک اتفاق می افتد

هر چه کردم نشد تیتری کوتاه تر ولی گویا تر از سر خط بالا پیدا کنم، هر چند خودش به بلندی یک پست باشد

مثل یکی از شخصیت های داستان های هزار و یکشب جادو شده بودم تا یکی از هزاران نقش آفرینان  قصه ای باشم که  دلباخته زئوس خدای خدایان یونان باستان شده، سجده می کند و دور می گردد و خیال می کند پریزاده قصه است، اما وقتی غروب آفتاب فرا می رسد طلسم می شکند می بیند سوسک داستان مسخ کافکا به جای آن خدایگان بر پشت افتاده و دست و پای و شاخک های چندش آورش را تکان می دهد و صدایی تیز و فلز وار از دهان نافرم و وحشتناکش در می آورد و من البته با غروب آفتاب در لباس پریزادگی ام جاودان نشده ام
که باز گشته ام به جسم اولیه ام: غولی مهربان و ساده و سبز و تنها، در مردابی که زمان های درازی است که شرک ترکش کرده، و جنگل مثل اتاق زفاف خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ بوی نم و کهنگی می دهد و چسبناک است از حجم کارتونک های ماسیده بر در و دیوار، و طفلکی غول سبز و تنها سرگردان مانده تا با فردایش چه کند 

مانده ام که چطور از این ملغمه تاریخی ادبی سینمایی زردِ واقعی در بیایم

هل من ناصرن ینصرنی؟

توضیح: از تنوین خوشم نمی آید

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

فردا

کرک و پرم ریخت

یک طور بدی خالی شدم یکباره

سرم سنگین بود ازدنیا دنیا خیال های رنگارنگ، در هم، زیبا


خاطره هایی داشتم آغشته به خوش ترین شمیم های دنیا  
یادگاری هایی داشتم عزیز، عزیز، گرامی، گرامی

 سر انگشتانم  را رو منحنی های لطیفی که با دستی  به گمان من عزیز نگاشته شده بود می کشیدم، تلاش می کردم گرمای آن لحظات را بچشم، لب هایم با احتیاط تمام مسیر خطوط را می بوسید و مراقب بودم تا اشک هایم آن ها را در هم ندواند
دست می کشیدم بر جای انگشتان نقش بسته بر آن صفحه سفید، طعم تلخ مانده اش را با لب هایم مزه مزه می کردم و دلتنگی را پشت رگ های ورم کرده پلک هایم می تپایندم و نگاه می داشتمشان تا بتپند 

گوش و چشمم پر بود و بسته

یکباره اما همه مثل حباب ناپدید شدند و دنیا فراخ شد، عجیب 

و من بی یاد و یادگاری، بی عزت و قربت

غریب  و گیج و سرگردان مانده ام با فردای خالیم چه کنم 

فردایی که هیچ نشانی عزیزی مرا به دیوار هایش نمی آویزد

فردا که حتی دلتنگ نمی شوم تا برای دلتنگی هایم اشک بریزم

به داغ و درفشش نیرزید

همه خاطره هایم خاکستری شدند و بوی عفن گرفتند 
آن خطوط منحنی لطیف و عزیز شدند جای زخمی عمیق که دستی شیاد روی بدن پوست کنده من نقر کرد
پوست کنده، با زخم های عفونی و خونریز بر جای مانده ام از درد

حنجره ام اما صدای آدمی را از خاطر برده، زوزه می کشد لاکردار

دنیا ناگهان خالی شد از من و دیگر برای من نیست

نمی توانم بگویم دنیایم خالی است که دنیایی ندارم

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

مه

زمستان بود
برای اسکی به توچال رفته بودم، ایستگاه هفت
سردرد شدیدی داشتم 
با تله سیژ بر می گشتم سر قله
چوب های اسکی به پا باید از روی سیژ سر می خوردم به پایین

سر قله درست وقتی از سیژ سرخوردم به سمت پایین برف و کولاک و مه شدت گرفت
از شدت سر درد نای ایستادن نداشتم
مه غلیظ دید را بسته بود و صدا ها را می خورد
به نظرم رسید لباس اسکی زرد درخشان همراهم را در یک متریم دیدم، صدا زدم آقای نظر، آقای نظر

صدایم را نشنید، به همین سادگی، از روبرویم گذشت، و مرا ندید، آنقدر که مه پر تراکم بود
به سمتی که خیال میکردم ایستاده رفتم، یک لحظه باد شدیدی وزید و مه کمی نازک شد 

من لب پرتگاه بودم و آقای نظر نزدیک در پناهگاه و 10 متری با فاصله از من، با فریاد صدایش کردم، مرا دید و من از درد از حال رفتم

زمستان امسال برای من آن تصاویر را زنده می کند 

خسته ام و نای ایستادن ندارم،  بهار بعدی پشت مهی قطور . غلیظ از جنس زمستان ایستاده ، نه برابرم را می بینم نه صدایی می شنوم، نه کسی می بیندم، نه صدایم به جایی می رسد، سر می خورم به سمت پرتگاه و قطعن در انتهای دره،  بهار درانتظار من نیست 

آخر

زمستان آخر؟
آخرین زمستان؟

یا آخر زمستان؟؟؟

Shirin Neshat's Women Without Men زنان بدون مردان - شیرین نشاط




زنان بدون مردان
به کارگردانی شیرین نشاط
نمادین
خوش ساخت
من دوستش داشتم

شهود

گاهی وقت ها پیش می آید 
فقط گاهی وقت ها 
به شهود رسیدن را می گویم

به خیالم اگر آدمی راهِ به شهود دچار شدن را نیاموخته باشد ( برخی ادعا می کنند که می توانند خود خواسته به شهود برسند ) باید به اندازه کافی زجر بکشد و غم ببیند و یحتمل اشک بریزد تا شاید در یک لحظه با تمام سلول های بدنش به تمرکزی ناگهانی دست یابد و لحظه ای دچار شود

دچار شهود 


و من شدم

دیگر پی تو نمی گردم

هیچ جا 





۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

خود کرده را تدبیر نیست



رعنا فرهان- مست عشق و ما مردمان ترس زده ی جنگ زده




این ترانه رعنا فرهان را دوست دارم
خصوصن آن جا که فریاد می زند 
ای عشق الله الله 
سر مست شد شهنشه
.
.
.
شنبه شب به دیدن  و شنیدن کنسرت رعنا فرهان در اپرا هاوس تورنتو رفتم
سبک جاز و بلوز می خواند که راستش من برای این سبک چندان پیرهن  چاک نمی کنم، اما بعضی کارهای رعنا از جمله ترانه بالا را دوست می دارم

تعدادمان چندان زیاد نبود، نمی دانم شاید دویست نفر شاید هم بیشتر، به نظر همه آدم های طبقه متوسط
همه آدم هایی که پی زندگی بهتر کوچ کرده اند این طرف دنیا  
زندگی بهتر تنها یک دلیل  کلی و شاید ساده انگارانه برای کوچ باشد
من در تک تک چهره ها ترسی پنهان می دیدم، و خستگی جنگی پنهان البته

ما جماعت ترس زده ی جنگ زده آن جا بودیم، این جا هستیم و تلاش می کنیم، گاهی حتی جنگ می کنیم تا جزئی از زندگی این طرف دنیا شویم

نمی شود

در این بستر پا نگرفته ایم تا فرصت کافی داشته باشیم خو کنیم و گلی از این قالی پر نقش و نگار شویم

رعنا می خواند و چهره ها شاد نبود
بی وزن و بی خیال هم حتی نبود

ته نگاه همه ترسی خاموش و خسته به چشم می خورد

همه ایستاده بودند و هیچ لباس و چکمه ای، هیچ کت خوش دوخت و کفش چرمی، هیچ آرایش از سر سیری مویی  ترس و خستگی از جنگ هر روزه ی چند ساله را پنهان نمی کرد

رعنا می خواند، ساز ها می نواختند، مردم گاهی، فقط گاهی تکانکی می خوردند،  گاهی تر حتی من روی کفش های ورزشی ام جستی می زدم به هیجان،  بی فایده اما

در عین حال شکم سیری پف آلود کسلی زیر پوست همه ما لانه کرده و روشنفکری بی رمق کم جلایی روی پوست یکایکمان ماسیده بود

ما مردمان شکم سیر کسل با آن روشنفکری کم نورمان، ترس زده و جنگ زده با تلاشی بی پایان خود و زندگیمان را در تار و پود کشور مهاجر پذیر کانادا شانه می زنیم و در انتها در اپرا هاوس تورنتو مثل تکه رنگ های چرک ماسیده تپیده در کنار همیم که با هیچ کاردک و قلم مویی انگار بر این بوم رنگارنگ  جای خود را پیدا نمی کنیم
یا این روز ها من اینقدر منقلبم که اینطور به نظرم می رسد  


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

شمیم

این جا گذر زمان احساس می شود
روز جای خود را به طور مشخص و محسوسی به شب می دهد و شب اگرچه که در خواب باشم، گاهی کشدار و گاهی بسیار کوتاه به صبح می رسد

ثانیه ها حتی سبک نمی گذرند، سبکی گذران یک ثانیه را همزمان با سنگینی لحظه ی بعدی روی شانه هایم، شاید جایی نزدیک گوشم و زیر گردنم احساس می کنم

همچنان روشنایی صبح را بسیار دوست دارم و خلوت خودم را صبح هنگام

این جا زندگی خود خودش است، امن و شاد و آرام

ومن از وقتی پا به سن گذاشته ام شب را دوست دارم چون به صبح که بیشتر دوست می دارمش می رسد 

و شگفت آنکه از زمستان و هوای ابری بدون آفتاب هم می ترسم

...... پیری لابد

:یاد ترانه فرهاد افتاده ام چند روزی است
بوی عیدی 
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
.
.
.
با همه بوی های خوب و ماندگار زمستانش را سر می کند

و من تازه متوجه شده ام که روزهاست خودم همین کار را می کنم و تازه ترانه را فهمیدم

روز من با بوی قهوه آغاز می شود ، مخلوطی از دو نوع قهوه که خودم دوست دارم
و زمان نسبتن طولانیی را به استشمام بوی قهوه می گذرانم 
از لحظه ای که پیمانه را داخل قوطی قهوه می کنم عطر خوش و تلخ قهوه را با دم های عمیق به درون می کشم، تا وقتی که قهوه دم کشیده داخل فنجان را قبل از سرکشیدن هر جرعه زیر بینیم نگاه می دارم
مدام عطرش را نفس می کشم و بعد یک  آه از سر لذت هم پشت بندش
بعد به گلدان هایم سلام می کنم و نزدیک ترین و زیبا ترین برگشان را نوازش می کنم، و به شان خبر می دهم که می روم برایشان آب بیاورم، اگر دیر کرده باشم حتمن عذر خواهی می کنم  و نوازشی دیگر و یادم نمی رود به نخل تزئینی ام بگویم که او زیبا ترین است و به لاکی بامبو در حال احتضار و تولد که : ببینم چه می کنی 

درِ دِک(فکر کن یه چیزی مثل ایوان) را باز می کنم  و حالا در دک هستم با گلدان زیبای دیگرم، همه شان را نوازش می کنم و می بوسم ، 
فراموش نمی کنم گل سرخی که خودم برای خودم در روز ولنتاین خریدم پایین در باغچه منتظرم است برای سلام و نوازش و بوسه
و تهدید کرمی که برگ هایش را می خورد و احیانن یک سمپاشی ملایم و گفتن این که نگران نباش دخلش را می آورم قشنگه خانم
صبح ها این جا سحرگاه جواهر ده را به یادم می آورد، مرطوب و پراز عطر گل و گیاه و سبزه و جنگل نمدار و خاک گیاه ناک باران خورده، سینه ام را پر از عطر می کنم و باز می گردم به اتاق، حالا  سینه و سرم  پر است از همه بوهای خوش دنیا
و

  با اینا زمستون رو سر می کنم

با این ها خستگی مو در می کنم 



۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

رویا

 ..........حتی حس شنیدن صدای خودم را ندارم که حرف می زنم


خیال می کنم بیشتر مردم را سه دلیل عمده به جلو می راند
واقعیت موجود
 امید
یا رویا

من از دسته سومم
به عشق رویاهایم زنده ام

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سایه

این روز ها همه جا دنبالم می کند

فضا لبالب از حضور اوست 

بالهایش را گسترده و سایه اش بی این که جلوی تابش نور را بگیرد
تا روی سرم می رسد
 همه پشت سرم آکنده از اوست

تهدید نمی کند
آزار نمی دهد

سنگین نیست
اما حضورش کمی دلم را می لرزاند
این که هست

من حسش می کنم 
و او بی صدا می آید

از پشت در خانه تا پشت در باشگاه همراهی ام می کند 



بهار نارنج

برای صبحانه مربای بهار نارنج داشتم

سوار شمیمش شدم و رفتم آن دورها

پانزده سالگی

در خانه ویلایی خاله ام، نوشهر، کورکور سر

دو دیوار از دوسمت خانه می رسید به شالیزار و ...... خدایا چه عطری

عطر شالی 

خاله زیبا روی من با سلیقه تمام مربای بهار نارنج می پخت
 روستایی ها برایش کیسه های بزرگ گل های بهار نارنج می آوردند

خانه پر از شمیم بهار نارنج
گل ها کپه شده روی ملحفه ای سفید در وسط هال


و خاله زیبا روی و زنان روستایی مشغول پاک کردن آن ها
دست ها در گل، بر گل
حاصل: چندین و چند شیشه بزرگ و کوچک مربای بهار نارنج
بیشتر گلبرگ تا شربت

 .
.
.
تقریبن 35 سال بعد است و من خیال می کنم چه آرامش و لذتی بود اگر کنار آن کپه گل بهار نارنج می نشستم به پاک کردن گلبرگ ها، سر انگشتانم چه صفایی می کردند
پوستم چه حظی می برد 
سرم چه سبک و خنک می شد
.
.
.
تصویر بعدی حیاط خانه مان است در بعد از ظهر های گرم مرداد ماه، همچنان 35 سال پیش، شاید هم پیشتر

باباجون به خودشان خیلی می رسند  با دستی پر از بطری های خوش بو به خانه بازگشته اند، برای خودشان عرقیات خریده اند  

میان آن ها بهار نارنج هم است، دولیوان شربت درست می کنند،
 آن زمان های دور من گاهی دختر بابا می شدم

کنار هم لب پله ایوان که به حیاط می رسد روبروی حوض آبی و باغچه آب خورده نشسته ایم، لیوان پر از یخ و شربت دستمان است، بدنه لیوان سرد از رطوبت هوا عرق کرده
به گیاه های روییده روی دویوار بلند و تمام سبز روبرویمان نگاه می کنیم

سمت راست پیچ امین الدوله قیامت کرده از عطر و سر سبزی، آنطرف تر بوته های گل رز، با گلبرگ های مخملی و خون رنگ 

در سکوت شربت بهار نارنج می نوشیم

حس می کنم تمام تنم تازه و معطر می شود، به هم نگاه می کنیم و لبخندد می زنیم

گاهی دختر بابا بودن کیف داشت
.
.
.
 دلتنگی 
.
.
.
این ساری گلین زخمه می کشد روی تار های پوستم
.
.
.
هنوز هم شربت بهار نارنج مرا بلند میکند و می نشاند کنار باباجون لب آن پله و دختر بابایم می کند برای چند لحظه  

وصف الحال






دردا تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد
 در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
 گويي دل از كسي كه ترا ساخت، كنده اي




با معذرت از اندکی تصرف ( دردا به جای اما) در شعر آقای نادر پور

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

یکسال دیگر تا رنسانس

رفتم نفس بریده را وصله پینه بزنند برایم

گفتند یکسالی طول می کشد تا جوش بخورد

یکسال دیگر؟؟؟؟

یکسال دیگر تا این قرون وسطی تمام شود

تا خوره و وبا و همه مرض ها از این تکه خاک کوچک خسته کوچ کنند 

یکسال دیگر مانده تا این شکنجه، این جنگ مدام به سر رسد

یکسال  دیگر  


۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

Beethoven's Silence By Ernesto Cortazar





قطعه موسیقی بسیار زیبایی است، پینشنهاد می کنم گوش کنید.


خوک ها و آدم ها

 مدت ها پیش آموختم با خوک نباید کشتی گرفت
خیلی کثیف می شوی 

ولی مهم تر از آن : خوک از این کار لذت می برد 

جرج برنارد شاو
.
.
.
دیر زمانی است با خوک ها کشتی می گیرم و فراموش کرده ام چقدر کثیف شده ام 
خیال کن چقدر آن ها لذت برده اند


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

باز هم ساری گلین

این اجرایی دیگر از ساری گلین است، یکسالی درابتدای مهاجرتم، هر روز هنگام راندن دو چرخه به محل کلاس زبان، در کلاس زبان، زمانی که بر می گشتم، تمام روز بی وقفه به آن گوش کرده ام و اشک ریخته ام، درد را به گرمی و شوری و زلالی بیرون می کشید

آن صدی نرم و مخملین که ترکی می خواند مرا داغ و پریشان می کرد ..... و می کند 

تنظیم این کار از علیزاده هست
همین

Azeri, Armenian and Persian trio - Sari galin ساری گلین

ساری گلین

در بدر می گشتم دنبال کلماتی که روزگارم را با آن ها تصویر کنم 
ساری گلین پیدا شد
بی نیاز از کلمه 

Sarı Gəlin

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

تنهایی

یک احتیاج خیلی واقعی به فشار دوستانه یک دست واقعی از یک دوست واقعی ( نه خیالی)  روی شونه هام
دور شونه هام
دور کمرم
روی پشتم 
داشتم
دارم که 
من رو به سمت جلو هل بده 

یک احتیاج واقعی به یک نگاه دوستانه و واقعی از چشمان واقعی یک دوست واقعی داشتم

دارم که 

نگاهم کنه و با صدای واقعی یک دوست واقعی بهم بگه 
برو دارمت
.
.
.

ندارم، نیست
.
.
زیر شونه های مامک رو گرفتم، به سختی بلندش کردم، تمام وزنش رو انداخته روی من، انگار نه انگار که یه جفت پا هم داره
دارم هلش می دم به جلو

لامذهب با یه ذره جثه مثل یه کامیون سرب سنگینه

ترس

ترسی تمام نشدنی خزیده زیر پوستم . نمی دانم چطور و از کجا آمده و این چنین تمام تنم را می آزارد

می ترسم

می گردم، برای ترسیدن حتی گوشه تاریک ترسناکی پیدا نمی کنم

زم ستان

هنوز بدنم به آرامش این سر دنیا، به زندگی معمولی و ساده ای که خالی از هر پیچیدگی است خو نکرده
و ذهنم قرار نمی گیرد در این امنیتی که دوستانه و شاد لابلای ذرات هوا جاخوش کرده  و من تنفسش می کنم

امسال آنقدر از آمدن زمستان می ترسم که خودم هم شگفت زده مانده ام

انگار برای نخستین بار است که می خواهم سرما را تجربه کنم

بی شوخی می ترسم، با وحشت در جاده ای که به محل کارم می رسد می رانم، با چشم هایی گشاد از کنار انبوه درختان جنگل های پراکنده در مسیر  و دریاچه آن میگذرم و التماس می کنم که سبز بمانید، شما را به خدا، امسال من از زمستان و سرما می ترسم

تابستان به ناگهان رفت، همین دیروز صبح، هنوز درختان و گیاهان نفهمیده اند، طفلی ها سبز سبزند

پاییز اما نرسیده زمستان شد



۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سه دلیل

بیشتر آدم ها سه دلیل دارند برای زندگی کردن
سه دلیل که به آن ها بیشترین بهانه را برای ادامه می دهد

ادامه ی چی؟

ادامه زندگی ، به هر شکلی
 آن سه دلیل بهانه هر حرکتی، نوید آمدن هر فردایی است که خالی نخواهد بود

آدم ها یا خدا دارند، یا بچه، یا  جایی برای ریشه کردن، خوشبخت می شوند اگر هر ترکیب تصادفی از دو دلیل را داشته باشند و خوشبخت ترین اگر هر سه را باهم 

من اما بی خدا، بی بچه ای که نخواستم داشته باشم ، ریشه در دست پوستم را پاره می کنم تا فردا خالی نباشد تا بی دلیل بهانه ای پیدا کنم برای ادامه دادن
سخت است
سخت می شود

بهانه پیدا نمی شود 

فردای خالی را دوست ندارم

..........

دلم می خواهد حرف بزنم

ساکتم، سکوتی از جنس بیماری شاید

شایدتر  حرفی ندارم، پس این همه کلمه پراکنده در مغزم که به پریشانی چرخ می زنند مگر جز از حرفند

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

برای این جا کانتر نگذاشته ام 
نمی دانم مخاطب دارم یا نه 
کامنت ها را زمانی گرفتم که لینکم را همخوان کرده‌‌ بودم
نوشتن در اینجا برای من مثل این می ماند که جایی نشسته ام و با خودم حرف می زنم

 چند سال پیش که برای آخرین بار امامی را دیدم جایی در تنهایی خودش زندگی می کرد
گفت: گاهی اوقات از شدت حرف نزدن گلویم درد می گیرد دختر 

به دشت می روم و با خودم بلند بلند حرف می زنم، گاهی فارسی، گاهی فرانسه تا حرف زدن یادم نرود

...

به همچنان دلیلی دوباره وبلاگ نویسی را شروع کردم، که حرف زدن را فراموش نکنم
بعداز تلخون این ششمین وبلاگی است که می نویسم، همه  پس از مدتی به سرنوشت مشابهی دچار شدند، رهایشان کردم، حرف هایم زود ته می کشیدند، ساکت می شدم

ساکت شدم، دلم خواست تماشا کنم
سکوت و تماشا رویم ماسید اگر چه که تماشا هنوز خوش است اما این روزها از لالمانی ام آزار می بینم، این که دلیلی یا سوژه ای یا بدتر از هر دو کسی را  پیدا نمی کنم تا حرف بزنم
خودم را به در و دیوار می زنم تا حرفی بزنم و آخرش آن چه می گویم خودم را هم راضی و سبک نمی کند

آنقدر که فقط خبر خوانده ام سرم پر از است شرح حادثه های بد، بیانیه ها، دروغ ها، جنگ ها و خشونت ها 

 ، دو ماهی است که گوگل ریدر هم اضافه کرده ام  به خواندنی هایم 
از ترسم که نکند جمله سازی و مکث بین آن ها را فراموش کنم
از وحشت این که مبادا آدم ها و گفتگو هایشان از خاطرم بروند، منجمد شوم در دنیای کوچک گوریده خودم

دلم برای کتاب هایم تنگ شده، همه کتاب های جدیدی که خریده بودم تا بخوانم و نخوانده رها کردم و آمدم 

به تازگی فهمیده ام در همه این سال ها بر خلاف آن چه خیال می کردم ترسو و ناتوان بوده ام 


در این ترس و ناتوانی مانده ام و بوی گند گرفته ام 

شده ام یک بسته سیمانی و صیقلی که از بیرون سردم و شبیه به مامک 
و در درونم ترس و ناتوانی مذاب و گوگردی در جریان است

پشت تک تک کلمات پنهان شده ام و آنچه که از میان آن گند مذاب بیرون می زند را آشکار نمی گویم

هنوز می ترسم

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

The art of love از صفحه


*می توان از دور هم دوست داشت*

دور از هراس از دست دادن...

دور از هراس تنها ماندن ناگهانی...

حتی دور از او که خواستنی ست...

*می توان از دور هم دوست داشت *

باور کن بدون خواستن و رسیدن هم میشود ...میشود...

بدون خواستن ،بدون رسیدن،بدون ماندن...حتی بدون او

*می توان از دور تا همیشه دوست داشت

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مهدی، پارک، صدا، نگاه، خاطره

روزهای من و مهدی با هم و کنار هم می گذشت 
طرف های ساعت 12 می آمد به سلامی و دوباره می رفت، ساعت 2 و 3 بر می گشت و می خزید کنارم ، سرش روی پای من و باز همان منولوگ ها،.
یکبار دیگر همه پاستیل هایش را خریدم: با پسرکی بزرگتر از خودش، شاید 12-13 ساله دعوایش شد، پسره می خواست پول هایش را از دست هایش بکشد بیرون و طفلک من از خودش دفاع می کرد
صدایش را نمی شنیدم
این میان دو دوست کوچک دیگر هم داشتم، مهدی حاج حسن 7 ساله و محسن 6 ساله
سراسیمه دویدند به سمت من که خانوم بدو مهدی رو دارند می زنند
من هم دفتر و دستک را کاشتم پشت درخت و به سمت زمین بازی رفتم،پسر بزرگتر لشکر من و حاج حسن و محسن را که دید سه نفری به سمتش می رویم !!! فرار کرد، مهدی به پهنای صورتش اشک می ریخت، پاستیل هایش این طرف و آن طرف روی زمین ریخته بود، با نگرانی و غم آن ها را جمع می کرد و اشک می ریخت که : خاکی شدند، حالا کسی نمی خره، به مامانم چی بگم؟ بابام حتمن دعوام می کنه
صورتش را پاک کردم از اشک، شگفت زده نگاهم می کرد که چه می کنم، اما تسلیم نوازش بود و غم و دلواپسی اش بیشتر از این ها که در حیرت بماند
اول کمکش کردم همه پاستیل ها را جمع کردیم تا دلش راحت شود،  بعد با هم نشستیم همه را فوت کردیم و تمیز شدند، بعد داستان را برایم تعریف کرد و باز حواسش رفت به پاستیل ها که دیگر خوش فرم و شکرکی نبودند، کنارم نشسته بود، گیج و غمزده روی بازویم تکیه کرد، بازویم را دور شانه های کوچک کودکانه اش حلقه کردم ، سرش با بی حالی سرید روی سینه ام، جعبه اش را گرفتم و پاستیل ها را شمردم و گفتم این ها مال من،این بار هم همه را می خرم چون دعوا تقصیر تو نبود، با حق شناسی خسته ای نگاهم کرد و آن روز هم گذشت، یکبار برایش اسباب بازی خریدم، مادرش دعوایش کرده بود، تفنگ آب پاش را داده بود به سجاد برادر کوچک تر و گفته بود که دیگر از غریبه ها هیچ چیزی قبول نکند ....................

روزها گذشت و من دیگر پارک نمی رفتم.......

چهار سال بعد خیلی تصادفی از همان چهارراه منتهی به پارک رد می شدم ، پسرکی قد بلند به سمتم آمد، جعبه ای دستش بود، باسلق و چسب زخم و باقی چیزها... روی خط عابر به من رسید که : هیچ معلومه کجا غیبت زد؟ چهار ساله هر روز ظهر میام این پارک رو وجب به وجب می گردم، نیستی، بی خبر رفتی، چرا؟ 

از آن چهره ای که روی خط عابر برابر چشمانم بود چیزی یادم نمی آید، تنها طرح کلی اندامش یادم هست، قد بلند و باریک، با موهای تراشیده 

با من حرف می زد، نرم و غمزده اما عتاب آلود و من چهره کودکانه و گرد مهدی در خاطره ام نقش می بست با آن چشم های درشت سبز و نمناک و آن صدای مخملین

گفت و بازگشت میان ماشین ها، باز گشت میان دود و زندگی که گفته بود دوست ندارد.
.
.
چند ثانیه طول کشید تا ازچهار راه رد شدم، مامانم همراهم بودند، کنجکاو پرسیدند که بود؟ در دو جمله کوتاه توضیح دادم، نصیحتم کردند: بهت گفته بودم به این بچه ها توجه نشان نده، دیدی چی کار کردی با طفلی؟ چهار سال کم نیست دنبالت گشته؟ نکن. 
بغض کردم.... هنوز بغض می کنم!!..... مهدی کجاست حالا؟ چه می کند؟ مرا خاطرش هست هنوز؟
.................

اگر ندیده بودمش آن بار آخر شاید برای همیشه از خاطرم رفته بود، آن حسرت، آن غم و عتاب که با من حرف زد، پارک و خودش و چشمان سبز نمناک و بزرگش را تا همیشه زندگیم روی خاطره ام نقر کرد

.........


۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مهدی 2

به دیدن هر روزه هم عادت کردیم
هم من و هم مهدی

روزها شاید زودتر هم می آمد، دور و بر پارک و خیابان های اطراف چرخی می زد برا ی فروختن باسلق و پاستیل شکری بعد یک سری به من می زد، شاید حتی حرفی نمی زدیم، می آمد انتهای پارک، بین دیوار و آن درخت سرو بزرگ کمی می نشست یا راه می رفت و دوباره راه می افتاد، آنقدر چهره و چشمانش کودکانه و بی گناه بود و آنقدر محجوب و باحیا که نمی دانستم آدم ها چطور می توانند روی این فرشته کوچک  را زمین بیندازند و دهانشان را با باسلقی به قیمت 10 ریال شیرین نکنند، او حتی درخواست نمی کرد، آن چه می فروخت را تعارف می کرد، و با صدایی نرم و نازک و مخملین  در حالی که زمین را نگاه می کرد می گفت : یک تومان، بعد بلافاصله با آن چشمان به غایت درشت و خوش حالت و همیشه نمناک سبزش نگاهی ملتمس به چشمانت می انداخت تا قصد تو را برای پرداخت آن یک تومان دریابد ..... آن یک جعبه کوچک 16 تایی  باسلق 8 ساعت طول می کشید تا فروخته شود...... هشت ساعت، یک روزی کامل کاری.... پوفف ف ف ف ف    
.
.
.

گپ بعد از ظهر هایمان اما به راه بود

خیلی زود غافلگیرم کرد، شاید سه روز بعد از اولین دیدار، کنارم نشست، اول  روی بازویم لمید، بعد خودش را لغزاند در آغوشم و سرش را روی پایم گذاشت
من: دچار شگفتی عاشقانه ای شدم
و ماندم در آن شگفتی
 تا سرش روی زانویم راحت گرفت منولوگش شروع شد
چیزی شبیه خواب دیدن، با چشمان باز خواب می دید  به جایی شاید در نوک درختان خیره شد و شروع کرد به حرف زدن،  
دلم می خواد برگردم به دهاتمون
اون جا یه چاه آب داشتیم نزدیک خونه، و کلی درخت، هر اندازه دلم می خواست می تونستم بازی کنم، مجبور نبودم کار کنم، این جا پر ماشینه، درخت نداره، من این جا رو دوست ندارم، مامانم هم دوست نداره، اما می گه نمی شه بریم
 چشمانش همچنان به نوک مرتفع درختان خیره بود و من خیال می کنم افتاده بود میان تصاویری که از آن ها حرف می زد

مامانت چند سالشه؟

بیست و شش سال

خواهر و برادر هم داری؟

یه برادر، اسمش سجاده، مامانم همش می گه تو اذیتش می کنی، ولی من اینکار رو نمی کنم
دوست دارم برگردم دهاتمون برم مدرسه، من شاگرد اول کلاسمون بودم
می دونم عزیزم

سجاد چند سالشه؟
پنج سال
.....

باسلق هام رو امروز هم ازم می خری برم بازی کنم؟
نه عزیزم امروز نه دیگه، باید بفروشیشون

نمی خواستم به این موضوع عادت کنه ، به ضرر خودش بود

اما دوستش داشتم، هنوز هم دارم، 

.....

داستان های مهدی ادامه داره

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

وهم

وقتی دلتنگی برای یک وهم می شود بیماری
یعنی یک بیمار طباطبایی هستی

مهدی 1

نوزده سالم بود و به کتابخانه ای که در گوشه یکی از پارک های تهران بود می رفتم برای درس خواندن
قسمت خواهران و برادران جدا بود

سالن اصلی که بزرگ بود و پر نور و به اندازه کافی میز و صندلی داشت در اختیار برادران بود، یک اتاق کوچک و تاریک که پنجره هایش را رنگ کرده بودند با یک راهرو که یک طرفش نخاله های ساختمانی بود و طرف دیگرش چند میز و کانتر کهنه و اضافه روی هم،  به خواهران اختصاص داشت که با پرده ای از قسمت دیگر جدا می شد، یک روز به اتفاق هم و در نهایت سکوت کانتر ها و میز ها را جابه جا کردیم اما در نهایت کمی سر و صدا شد و پسر ها هم چند باری با خودکار روی میز کوبیدند که یعنی ساکت، بالاخره راهرو هم قابل استفاده شد، کانتر ها بلند بودند، دختر های پر جنب و جوش تر  یا  رویشان می نشستند یا ایستاده کنارش درس می خواندند
و دیگران هم آن با مانتو و مقنعه های سیاه کسل کننده و غم انگیز در آن فضای کوچک و تنگ اتاقک کنار هم می نشستند ، هوا و آلوده و نور بسیار کم و محیط  مناسب برای مطالعه نبود

من اما در آن فضای خفه نمی توانستم مطالعه کنم به همین دلیل دفتر ودستکم را جمع می کردم و می رفتم به پارک، پسر شجاعشان بودم، باریکه راه روبروی کتابخانه را تا به انتها می رفتم در فضای سبز بین دیوار و یک درخت بلند سرو پناه می گرفتم و مطالعه می کردم

به اندازه کافی کوچک جثه بودم تا نظر کسی را جلب نکنم و دید کافی و مسیر باز هم در برابرم بود تا در صورت مزاحمت فرار کنم

اما این درس خواندن در آن گوشه بی کوششی برای جلب توجه طورهایی برایم احترام آورده بود، پیرمرد های پارک کنارم به آرامی قدم می زدند و هوایم را داشتند
نگهبانان پارک هم  با مهربانی چشمشان را بر این که دختری "در" فضای سبز نشسته می بستند 

یک ظهر گرم و سبز تابستانی پسرکی کوچک جثه آمد به سمتم که: باسلق یک تومان

دو تا خریدم، به فاصله کمی از من دو سه تا پسر عضو کتابخانه برای درس خواندن بیرون آمده بودند، به پسرک گفتم برو به آن ها بگو مامک می گوید از من باسلق بخرید
رفت، پیام را رساند، ابتدا نگاهی به سمتی که من نشسته بودم به تایید  و بعد همه خریدند .... فردا شد
ظهر دوباره پسرک برگشت، نشست کنارم 

و به جلویش خیره شد

به نظر 6 ساله می رسید، صورت گرد تپلی داشت با لب های گوشت آلود و برجسته و چشمانی به غایت درشت و کشیده و سبز، سبز روشن، سبز جوان، 

سبز تر از فضایی که هر دو در آن نشسته بودیم
و آنقدر براق که خیال می کردی همیشه در چشمانش اشک حلقه زده
نامش را پرسیدم
اسمش مهدی بود، کلاس دوم را تازه تمام کرده بود با معدل 19.64  شاگرد اول شده بود، خانه شان ورامین بود ، پوف 
این همه راه می آمد از ورامین که این جا باسلق و پاستیل شکری بفروشد دانه ای یک تومان

گفت که دلش می خواهد برود در زمین بازی، نمی تواند، وقت نمی کند، باید پاستیل هایش را بفروشد

جعبه پاستیل ها را یک جا خریدم
چشمانش از شگفتی برق زد، کمی تردید کرد، سکوت و بعد و با یک خیز از من دور شد

بافاصله ای از زمین بازی ایستاده بودم، طوری که مرا نبیند، نمی دید هم اینقدر که مشغول بازی بودو تماشایش می کردم، تنهایی از روی وسایل می پرید، تاب بازی می کرد، چرخ و فلک را با سرگشتگی و سرعت و قدرت می چرخاند، از آن جا می دوید به سمت سر سره، از  سرسره با یک جهش روی میله ها می پرید  از آن ها آویزان می شد و تاب می خورد  
کودکی می کرد و لذت می برد 

..........

داستان های مهدی ادامه دارد .....

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

.......

........فقط اگر کمی شجاع بودم

:یا شاید بهتر است بگویم

فقط اگر کمی کمتر می ترسیدم
...

!کاش کمی کمتر می ترسیدم

ملانکولیک

بیمارم کرده ای یا پریشان

بیمار شده ام یا پریشان
یا هر دو 
شاید هم خیالاتی شده ام
شایدتر
مالیخولیا گرفته ام 

و مالیخولیا قطعن مرضی نیست از جنس خناق یا خوره
.
.
.

تو بگو
تو که می دانی خوبم و خوشم و لذت می برم، و این ها همه شطحیاتی بیش نیست
   
تو که خوب می شناسیم

تو بگو
من چه ام شده

ساده و نرم

کاش آموخته بودم  تا با زندگی همانقدر ساده و نرم برخورد کنم که هست

کمی رخصت آخر

امان بده

یک نفر باز صدا زد .... سهراب، برگرد کفش هایت این جاست



۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

اونا که حبسی کشیدن می دونن

حبس شده ام درگذشته 

گذشته ای که دوستش ندارم، آزارم میدهد، غمگینم می کند 
احمق و خنگم می کند 

همینطور مانده ام و نمی دانم چطوری بیرون بیایم
می دانم باید به آینده فکر کرد
نقشه کشید
تلاش کرد 
راه پیدا کرد

گفتم که اما 
احمق و خنگ شده ام و همینطور الکن و افلیج مانده ام و گذشته ام از کودکی های دور تا دو سال پیش مدام دور سرم می چرخند 
احساس سرگیجه و تهوع می کنم

دلم می خواست دستی قوی مرا بیرون می کشید

مثل آن عصر سیاه مستی که دنیا می چرخید
می چرخید و من تهوع و سرگیجه ای داشتم که نگو


دلتنگی

دلم تنگ می شود 
اینقدر که گاهی زه می زنم و می نشینم میانه یک برکه کوچک با آبی شور و تلخ و ولرم و  روبرویم را تماشا میکنیم بی آن که چیزی ببینم
فکر می کنم 

برای کی و چی دلم تنگ شده است
بین چهره ها می گردم ، یک به یک 
اتفاقات گذشته را مرور می کنم، تک  به تک

نه چهره ای، نه اتفاقی
هیچ برای دلتنگیی چنین غریب پیدا نمی کنم


در عین حال می دانم غیبت هر یک از آن چهره ها که در خاطره ام می گردند مرا به خاکستری می نشاند که از آن بلند نخواهم شد تا مدت ها، شاید تا همیشه 


دلتنگم و جایی را و کسی را پیدا نمی کنم تا در کنارشان قرار بگیرم، حتی در خاطره هایم


۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

سکوت

با خودم شرط کرده بودم از مدت ها پیش تا نگاهم را به بعضی پدیده های خوشایند به طور کودکانه ای تازه نگاه دارم، بر سر قولم با خودم هستم هنوز و خواهم ماند
دوست داشتم و دارم هر روز از سر زدن خورشید شگفت زده شوم و لذت ببرم و مدت ها با لذت و کنجکاوی تازه به دنیا پا گذاشته ای با هر پدیده نویی سرگرم و شاد شوم، می دانم همه کماکان تجربه کرده اید نگاه شاد و شگفت زده کودکی را وقتی مثلن می رسد به کرمی سبز و لغزان و  با نگاهی تعجب زده و تحسین آمیز می نشیند سر حوصله راه رفتنش را تماشا می کند و یا حتی می خواهد مخمل تنش را لمس کند در حالی که شما مورمورتان شده و تلاش می کنید آن چه خورده اید را با فشار در معده تان حبس کنید، من از آن نگاه صحبت می کنم  
به روایتی به خودم آموزاندم تا چشمم را بی انصافانه به نو شدن لحظه به لحظه دنیا نبندم و حس شادی و شگفت زدگی افتادن در یک مکان تازه و زیبا را از دست ندهم
تا به حال موفق بوده ام
هنوز شگفت زده می شوم، دروغ چرا ، هر روز این اتفاق شاد مهیج برایم رخ می دهد 

همزمان اما تلاش کرده ام در برابر آدم ها و رفتار هایشان روشی مخالف را پیش بگیرم و و با نگاهی پیرانه سر رفتار های به هنجار و نا بهنجار جمعی و فردی را در ذهنم ثبت کنم و خاطرم بماند که با دهان خشک و حنجره چوب شده و چشمانی که از فرط حیرت چنان گشاده شده  و بیرون زده اند که کم مانده عدسی اش بخورد به صورت طرف مقابل برجایم میخکوب  نشوم

نمی گذارند که این مخلوقات

هنوز در برابر آدم ها و آن چه می کنند مثل برق گرفته ها خشکم می زند
و ذهنم به تمامی خالی می شود و تنها یک سئوال فلش می زند:

یعنی چطوری آخه؟؟

و اینطور است که ترجیح می دهم سکوت کنم و تماشا

به این نتیجه رسیده ام که اظهار نظر کردن در مورد همه چیز و هر چیز کار من نیست

ترجیح می دهم شاهد وقایع باشم، تماشایشان کنم، سر صبر 

و همواره در اوج برق زدگی ناشی از شگفتی هوش و حواسم به این باشد که 

از این موجود دو پا همه کاری ساخته است

و البته در این میان هوش و قدرت و اطلاعات برای باز داشتن از همه و هر کاری رل مهمی بازی نمی کنند و البته برای هرچه بدتر انجام دادن همان کار ها بس مفیدند

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

Leave Me, کوتاه، زیبا، رسا

معبد

سال ها بود دنبال معبدی می گشتم
نمیدانستم باید چه شکلی داشته باشد تا آرامم کند، چقدر بزرگ یا کوچک باشد، چه عودی در آن سوزانده شود یا چه بویی به مشامم برسد
اما به دنبالش می گشتم، سر کشیده بودم به هر چهار دیوار مسقفی که جایی برای پرستش بود اما قرار نمی گرفتم
آخرین جایی که به خاطر می آورم شگفت زده ام کرد، دوستش داشتم اما آرامم نکرد، معبدی مهری در روستای بادامیار از توابع آذربایجان شرقی بود، عبادتگاهی تراشیده شده در دل کوه و گنبد گون از داخل، با دروازه بسیار تنگ که سردرش شبیه سردرهای ساسانی می نمود
لخت و خالی، باگیره ها یا فرورفتگی های کوچک و متعدد روی انحنای دیوار برای گیراندن شمع و البته مهرابی کوچک 
تاریک، شاید اما با یک نورگیر کوچک گرد در نوک گنبد که من خوب به خاطر نمی آورم
شگفت زده بودم و هیجان زده، خوب به یاد می آورم قلبم می زد، لخت و خالی بودن معبد طوری سر شوقم آوره بود، با خودم زمزمه می کردم که پرستشگاه باید اینطور باشد، در عین حال اضطراب ناشی از حضور روستاییان کنجکاو که ما را دوره کرده بودند به خیال این که پی گنج آمده ایم آزار دهنده بود و نمی گذاشت کمترین حسی از قرار در من پا بگیرد
 .
.
.
حالا 5 سال پس از آن بازدید است، برای قدم زدن به جنگلی نزدیک خانه ام رفتم، مسیر ها خلوت و امن و آرام، درخت ها تنگ هم و شاخه ها درهم تنیده، آن قدر که در بیشتر مسیر نور خورشید از میان شاخ و برگشان نمی گذشت و همان بالا ها می ماند اما حرارت و روشنیش نوازشگرانه احساس می شد . جنگل باران خورده و آفتاب چشیده، و این یعنی حس همه شمیم های خوش دنیا: عطر چوب زنده و خاک باران خورده و برگ و گل در رطوبتی دلنشین و در حرارتی به شدت مطبوع

هر از گاهی می ایستادم و نفس عمیقی می کشیدم و با خودم می گفتم: همین است، این است

تمام گرفتگی های بدنم باز می شد،همه گره ها و انقباض ها، ایستادم و دوباره نفس عمیق کشیدم، دوست داشتم همه آن بو های خوش را جایی در خاطره ام نقش کنم

 با خودم خیال کردم: 20 سال است که دنبال معبدی گشته ام و همواره مواجه بوده ام با دیوار های بلند یا کوتاه، رنگ های تند و کند، طرح های هندسی و در هم یا مجسمه های غول پیکر خشن یا سرد و بی روح، هوای مانده و گرم و  یا تزیئناتی دوست نداشتنی و یاد آوری این که همه این ها به خدایی  قهار متعلق است

بیست سال است گشته ام، حالا میان این درختان باران خورده و آفتاب چشیده، با این همه شمیم روح نواز و این سکوت دلنواز که حتی پرواز سینه سرخان کوچک و چهچه بلبل های قرمز و زرد یا صدای رودخانه ای که به نرمی و مهربانی جنگل را می پیماید و دور می زند مکدرش نمی کند، ایستاده ام و با خودم بلند فکر می کنم : همین است

این است

آن معبد که من قرار بود در آن آرام گیرم، معبدی است از جنس اکنون و میان همین طبیعت همین زندگی، بی آن که  طاقی بلند بر فراز سرم  یاد آور خردی انسانی ام باشد ، جایی ایستاده ام که با خاک و زمین و آب و هوا و درخت احساس نزدیکی می کنم، جزیی از آن ها هستم، 
من در یک لحظه اکنون در میان جنگل کوچکی نزدیکی خانه ام قرار یافتم