۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

مه

زمستان بود
برای اسکی به توچال رفته بودم، ایستگاه هفت
سردرد شدیدی داشتم 
با تله سیژ بر می گشتم سر قله
چوب های اسکی به پا باید از روی سیژ سر می خوردم به پایین

سر قله درست وقتی از سیژ سرخوردم به سمت پایین برف و کولاک و مه شدت گرفت
از شدت سر درد نای ایستادن نداشتم
مه غلیظ دید را بسته بود و صدا ها را می خورد
به نظرم رسید لباس اسکی زرد درخشان همراهم را در یک متریم دیدم، صدا زدم آقای نظر، آقای نظر

صدایم را نشنید، به همین سادگی، از روبرویم گذشت، و مرا ندید، آنقدر که مه پر تراکم بود
به سمتی که خیال میکردم ایستاده رفتم، یک لحظه باد شدیدی وزید و مه کمی نازک شد 

من لب پرتگاه بودم و آقای نظر نزدیک در پناهگاه و 10 متری با فاصله از من، با فریاد صدایش کردم، مرا دید و من از درد از حال رفتم

زمستان امسال برای من آن تصاویر را زنده می کند 

خسته ام و نای ایستادن ندارم،  بهار بعدی پشت مهی قطور . غلیظ از جنس زمستان ایستاده ، نه برابرم را می بینم نه صدایی می شنوم، نه کسی می بیندم، نه صدایم به جایی می رسد، سر می خورم به سمت پرتگاه و قطعن در انتهای دره،  بهار درانتظار من نیست 

۱ نظر:

ساقي گفت...

آخرش رو دوست نداشتم - بهار هميشه هست و منتظر من و تو . تا بيايم /شادي كنيم و زندگي كنيم