۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

برای این جا کانتر نگذاشته ام 
نمی دانم مخاطب دارم یا نه 
کامنت ها را زمانی گرفتم که لینکم را همخوان کرده‌‌ بودم
نوشتن در اینجا برای من مثل این می ماند که جایی نشسته ام و با خودم حرف می زنم

 چند سال پیش که برای آخرین بار امامی را دیدم جایی در تنهایی خودش زندگی می کرد
گفت: گاهی اوقات از شدت حرف نزدن گلویم درد می گیرد دختر 

به دشت می روم و با خودم بلند بلند حرف می زنم، گاهی فارسی، گاهی فرانسه تا حرف زدن یادم نرود

...

به همچنان دلیلی دوباره وبلاگ نویسی را شروع کردم، که حرف زدن را فراموش نکنم
بعداز تلخون این ششمین وبلاگی است که می نویسم، همه  پس از مدتی به سرنوشت مشابهی دچار شدند، رهایشان کردم، حرف هایم زود ته می کشیدند، ساکت می شدم

ساکت شدم، دلم خواست تماشا کنم
سکوت و تماشا رویم ماسید اگر چه که تماشا هنوز خوش است اما این روزها از لالمانی ام آزار می بینم، این که دلیلی یا سوژه ای یا بدتر از هر دو کسی را  پیدا نمی کنم تا حرف بزنم
خودم را به در و دیوار می زنم تا حرفی بزنم و آخرش آن چه می گویم خودم را هم راضی و سبک نمی کند

آنقدر که فقط خبر خوانده ام سرم پر از است شرح حادثه های بد، بیانیه ها، دروغ ها، جنگ ها و خشونت ها 

 ، دو ماهی است که گوگل ریدر هم اضافه کرده ام  به خواندنی هایم 
از ترسم که نکند جمله سازی و مکث بین آن ها را فراموش کنم
از وحشت این که مبادا آدم ها و گفتگو هایشان از خاطرم بروند، منجمد شوم در دنیای کوچک گوریده خودم

دلم برای کتاب هایم تنگ شده، همه کتاب های جدیدی که خریده بودم تا بخوانم و نخوانده رها کردم و آمدم 

به تازگی فهمیده ام در همه این سال ها بر خلاف آن چه خیال می کردم ترسو و ناتوان بوده ام 


در این ترس و ناتوانی مانده ام و بوی گند گرفته ام 

شده ام یک بسته سیمانی و صیقلی که از بیرون سردم و شبیه به مامک 
و در درونم ترس و ناتوانی مذاب و گوگردی در جریان است

پشت تک تک کلمات پنهان شده ام و آنچه که از میان آن گند مذاب بیرون می زند را آشکار نمی گویم

هنوز می ترسم

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

The art of love از صفحه


*می توان از دور هم دوست داشت*

دور از هراس از دست دادن...

دور از هراس تنها ماندن ناگهانی...

حتی دور از او که خواستنی ست...

*می توان از دور هم دوست داشت *

باور کن بدون خواستن و رسیدن هم میشود ...میشود...

بدون خواستن ،بدون رسیدن،بدون ماندن...حتی بدون او

*می توان از دور تا همیشه دوست داشت

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مهدی، پارک، صدا، نگاه، خاطره

روزهای من و مهدی با هم و کنار هم می گذشت 
طرف های ساعت 12 می آمد به سلامی و دوباره می رفت، ساعت 2 و 3 بر می گشت و می خزید کنارم ، سرش روی پای من و باز همان منولوگ ها،.
یکبار دیگر همه پاستیل هایش را خریدم: با پسرکی بزرگتر از خودش، شاید 12-13 ساله دعوایش شد، پسره می خواست پول هایش را از دست هایش بکشد بیرون و طفلک من از خودش دفاع می کرد
صدایش را نمی شنیدم
این میان دو دوست کوچک دیگر هم داشتم، مهدی حاج حسن 7 ساله و محسن 6 ساله
سراسیمه دویدند به سمت من که خانوم بدو مهدی رو دارند می زنند
من هم دفتر و دستک را کاشتم پشت درخت و به سمت زمین بازی رفتم،پسر بزرگتر لشکر من و حاج حسن و محسن را که دید سه نفری به سمتش می رویم !!! فرار کرد، مهدی به پهنای صورتش اشک می ریخت، پاستیل هایش این طرف و آن طرف روی زمین ریخته بود، با نگرانی و غم آن ها را جمع می کرد و اشک می ریخت که : خاکی شدند، حالا کسی نمی خره، به مامانم چی بگم؟ بابام حتمن دعوام می کنه
صورتش را پاک کردم از اشک، شگفت زده نگاهم می کرد که چه می کنم، اما تسلیم نوازش بود و غم و دلواپسی اش بیشتر از این ها که در حیرت بماند
اول کمکش کردم همه پاستیل ها را جمع کردیم تا دلش راحت شود،  بعد با هم نشستیم همه را فوت کردیم و تمیز شدند، بعد داستان را برایم تعریف کرد و باز حواسش رفت به پاستیل ها که دیگر خوش فرم و شکرکی نبودند، کنارم نشسته بود، گیج و غمزده روی بازویم تکیه کرد، بازویم را دور شانه های کوچک کودکانه اش حلقه کردم ، سرش با بی حالی سرید روی سینه ام، جعبه اش را گرفتم و پاستیل ها را شمردم و گفتم این ها مال من،این بار هم همه را می خرم چون دعوا تقصیر تو نبود، با حق شناسی خسته ای نگاهم کرد و آن روز هم گذشت، یکبار برایش اسباب بازی خریدم، مادرش دعوایش کرده بود، تفنگ آب پاش را داده بود به سجاد برادر کوچک تر و گفته بود که دیگر از غریبه ها هیچ چیزی قبول نکند ....................

روزها گذشت و من دیگر پارک نمی رفتم.......

چهار سال بعد خیلی تصادفی از همان چهارراه منتهی به پارک رد می شدم ، پسرکی قد بلند به سمتم آمد، جعبه ای دستش بود، باسلق و چسب زخم و باقی چیزها... روی خط عابر به من رسید که : هیچ معلومه کجا غیبت زد؟ چهار ساله هر روز ظهر میام این پارک رو وجب به وجب می گردم، نیستی، بی خبر رفتی، چرا؟ 

از آن چهره ای که روی خط عابر برابر چشمانم بود چیزی یادم نمی آید، تنها طرح کلی اندامش یادم هست، قد بلند و باریک، با موهای تراشیده 

با من حرف می زد، نرم و غمزده اما عتاب آلود و من چهره کودکانه و گرد مهدی در خاطره ام نقش می بست با آن چشم های درشت سبز و نمناک و آن صدای مخملین

گفت و بازگشت میان ماشین ها، باز گشت میان دود و زندگی که گفته بود دوست ندارد.
.
.
چند ثانیه طول کشید تا ازچهار راه رد شدم، مامانم همراهم بودند، کنجکاو پرسیدند که بود؟ در دو جمله کوتاه توضیح دادم، نصیحتم کردند: بهت گفته بودم به این بچه ها توجه نشان نده، دیدی چی کار کردی با طفلی؟ چهار سال کم نیست دنبالت گشته؟ نکن. 
بغض کردم.... هنوز بغض می کنم!!..... مهدی کجاست حالا؟ چه می کند؟ مرا خاطرش هست هنوز؟
.................

اگر ندیده بودمش آن بار آخر شاید برای همیشه از خاطرم رفته بود، آن حسرت، آن غم و عتاب که با من حرف زد، پارک و خودش و چشمان سبز نمناک و بزرگش را تا همیشه زندگیم روی خاطره ام نقر کرد

.........


۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مهدی 2

به دیدن هر روزه هم عادت کردیم
هم من و هم مهدی

روزها شاید زودتر هم می آمد، دور و بر پارک و خیابان های اطراف چرخی می زد برا ی فروختن باسلق و پاستیل شکری بعد یک سری به من می زد، شاید حتی حرفی نمی زدیم، می آمد انتهای پارک، بین دیوار و آن درخت سرو بزرگ کمی می نشست یا راه می رفت و دوباره راه می افتاد، آنقدر چهره و چشمانش کودکانه و بی گناه بود و آنقدر محجوب و باحیا که نمی دانستم آدم ها چطور می توانند روی این فرشته کوچک  را زمین بیندازند و دهانشان را با باسلقی به قیمت 10 ریال شیرین نکنند، او حتی درخواست نمی کرد، آن چه می فروخت را تعارف می کرد، و با صدایی نرم و نازک و مخملین  در حالی که زمین را نگاه می کرد می گفت : یک تومان، بعد بلافاصله با آن چشمان به غایت درشت و خوش حالت و همیشه نمناک سبزش نگاهی ملتمس به چشمانت می انداخت تا قصد تو را برای پرداخت آن یک تومان دریابد ..... آن یک جعبه کوچک 16 تایی  باسلق 8 ساعت طول می کشید تا فروخته شود...... هشت ساعت، یک روزی کامل کاری.... پوفف ف ف ف ف    
.
.
.

گپ بعد از ظهر هایمان اما به راه بود

خیلی زود غافلگیرم کرد، شاید سه روز بعد از اولین دیدار، کنارم نشست، اول  روی بازویم لمید، بعد خودش را لغزاند در آغوشم و سرش را روی پایم گذاشت
من: دچار شگفتی عاشقانه ای شدم
و ماندم در آن شگفتی
 تا سرش روی زانویم راحت گرفت منولوگش شروع شد
چیزی شبیه خواب دیدن، با چشمان باز خواب می دید  به جایی شاید در نوک درختان خیره شد و شروع کرد به حرف زدن،  
دلم می خواد برگردم به دهاتمون
اون جا یه چاه آب داشتیم نزدیک خونه، و کلی درخت، هر اندازه دلم می خواست می تونستم بازی کنم، مجبور نبودم کار کنم، این جا پر ماشینه، درخت نداره، من این جا رو دوست ندارم، مامانم هم دوست نداره، اما می گه نمی شه بریم
 چشمانش همچنان به نوک مرتفع درختان خیره بود و من خیال می کنم افتاده بود میان تصاویری که از آن ها حرف می زد

مامانت چند سالشه؟

بیست و شش سال

خواهر و برادر هم داری؟

یه برادر، اسمش سجاده، مامانم همش می گه تو اذیتش می کنی، ولی من اینکار رو نمی کنم
دوست دارم برگردم دهاتمون برم مدرسه، من شاگرد اول کلاسمون بودم
می دونم عزیزم

سجاد چند سالشه؟
پنج سال
.....

باسلق هام رو امروز هم ازم می خری برم بازی کنم؟
نه عزیزم امروز نه دیگه، باید بفروشیشون

نمی خواستم به این موضوع عادت کنه ، به ضرر خودش بود

اما دوستش داشتم، هنوز هم دارم، 

.....

داستان های مهدی ادامه داره

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

وهم

وقتی دلتنگی برای یک وهم می شود بیماری
یعنی یک بیمار طباطبایی هستی

مهدی 1

نوزده سالم بود و به کتابخانه ای که در گوشه یکی از پارک های تهران بود می رفتم برای درس خواندن
قسمت خواهران و برادران جدا بود

سالن اصلی که بزرگ بود و پر نور و به اندازه کافی میز و صندلی داشت در اختیار برادران بود، یک اتاق کوچک و تاریک که پنجره هایش را رنگ کرده بودند با یک راهرو که یک طرفش نخاله های ساختمانی بود و طرف دیگرش چند میز و کانتر کهنه و اضافه روی هم،  به خواهران اختصاص داشت که با پرده ای از قسمت دیگر جدا می شد، یک روز به اتفاق هم و در نهایت سکوت کانتر ها و میز ها را جابه جا کردیم اما در نهایت کمی سر و صدا شد و پسر ها هم چند باری با خودکار روی میز کوبیدند که یعنی ساکت، بالاخره راهرو هم قابل استفاده شد، کانتر ها بلند بودند، دختر های پر جنب و جوش تر  یا  رویشان می نشستند یا ایستاده کنارش درس می خواندند
و دیگران هم آن با مانتو و مقنعه های سیاه کسل کننده و غم انگیز در آن فضای کوچک و تنگ اتاقک کنار هم می نشستند ، هوا و آلوده و نور بسیار کم و محیط  مناسب برای مطالعه نبود

من اما در آن فضای خفه نمی توانستم مطالعه کنم به همین دلیل دفتر ودستکم را جمع می کردم و می رفتم به پارک، پسر شجاعشان بودم، باریکه راه روبروی کتابخانه را تا به انتها می رفتم در فضای سبز بین دیوار و یک درخت بلند سرو پناه می گرفتم و مطالعه می کردم

به اندازه کافی کوچک جثه بودم تا نظر کسی را جلب نکنم و دید کافی و مسیر باز هم در برابرم بود تا در صورت مزاحمت فرار کنم

اما این درس خواندن در آن گوشه بی کوششی برای جلب توجه طورهایی برایم احترام آورده بود، پیرمرد های پارک کنارم به آرامی قدم می زدند و هوایم را داشتند
نگهبانان پارک هم  با مهربانی چشمشان را بر این که دختری "در" فضای سبز نشسته می بستند 

یک ظهر گرم و سبز تابستانی پسرکی کوچک جثه آمد به سمتم که: باسلق یک تومان

دو تا خریدم، به فاصله کمی از من دو سه تا پسر عضو کتابخانه برای درس خواندن بیرون آمده بودند، به پسرک گفتم برو به آن ها بگو مامک می گوید از من باسلق بخرید
رفت، پیام را رساند، ابتدا نگاهی به سمتی که من نشسته بودم به تایید  و بعد همه خریدند .... فردا شد
ظهر دوباره پسرک برگشت، نشست کنارم 

و به جلویش خیره شد

به نظر 6 ساله می رسید، صورت گرد تپلی داشت با لب های گوشت آلود و برجسته و چشمانی به غایت درشت و کشیده و سبز، سبز روشن، سبز جوان، 

سبز تر از فضایی که هر دو در آن نشسته بودیم
و آنقدر براق که خیال می کردی همیشه در چشمانش اشک حلقه زده
نامش را پرسیدم
اسمش مهدی بود، کلاس دوم را تازه تمام کرده بود با معدل 19.64  شاگرد اول شده بود، خانه شان ورامین بود ، پوف 
این همه راه می آمد از ورامین که این جا باسلق و پاستیل شکری بفروشد دانه ای یک تومان

گفت که دلش می خواهد برود در زمین بازی، نمی تواند، وقت نمی کند، باید پاستیل هایش را بفروشد

جعبه پاستیل ها را یک جا خریدم
چشمانش از شگفتی برق زد، کمی تردید کرد، سکوت و بعد و با یک خیز از من دور شد

بافاصله ای از زمین بازی ایستاده بودم، طوری که مرا نبیند، نمی دید هم اینقدر که مشغول بازی بودو تماشایش می کردم، تنهایی از روی وسایل می پرید، تاب بازی می کرد، چرخ و فلک را با سرگشتگی و سرعت و قدرت می چرخاند، از آن جا می دوید به سمت سر سره، از  سرسره با یک جهش روی میله ها می پرید  از آن ها آویزان می شد و تاب می خورد  
کودکی می کرد و لذت می برد 

..........

داستان های مهدی ادامه دارد .....

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

.......

........فقط اگر کمی شجاع بودم

:یا شاید بهتر است بگویم

فقط اگر کمی کمتر می ترسیدم
...

!کاش کمی کمتر می ترسیدم

ملانکولیک

بیمارم کرده ای یا پریشان

بیمار شده ام یا پریشان
یا هر دو 
شاید هم خیالاتی شده ام
شایدتر
مالیخولیا گرفته ام 

و مالیخولیا قطعن مرضی نیست از جنس خناق یا خوره
.
.
.

تو بگو
تو که می دانی خوبم و خوشم و لذت می برم، و این ها همه شطحیاتی بیش نیست
   
تو که خوب می شناسیم

تو بگو
من چه ام شده

ساده و نرم

کاش آموخته بودم  تا با زندگی همانقدر ساده و نرم برخورد کنم که هست

کمی رخصت آخر

امان بده

یک نفر باز صدا زد .... سهراب، برگرد کفش هایت این جاست



۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

اونا که حبسی کشیدن می دونن

حبس شده ام درگذشته 

گذشته ای که دوستش ندارم، آزارم میدهد، غمگینم می کند 
احمق و خنگم می کند 

همینطور مانده ام و نمی دانم چطوری بیرون بیایم
می دانم باید به آینده فکر کرد
نقشه کشید
تلاش کرد 
راه پیدا کرد

گفتم که اما 
احمق و خنگ شده ام و همینطور الکن و افلیج مانده ام و گذشته ام از کودکی های دور تا دو سال پیش مدام دور سرم می چرخند 
احساس سرگیجه و تهوع می کنم

دلم می خواست دستی قوی مرا بیرون می کشید

مثل آن عصر سیاه مستی که دنیا می چرخید
می چرخید و من تهوع و سرگیجه ای داشتم که نگو


دلتنگی

دلم تنگ می شود 
اینقدر که گاهی زه می زنم و می نشینم میانه یک برکه کوچک با آبی شور و تلخ و ولرم و  روبرویم را تماشا میکنیم بی آن که چیزی ببینم
فکر می کنم 

برای کی و چی دلم تنگ شده است
بین چهره ها می گردم ، یک به یک 
اتفاقات گذشته را مرور می کنم، تک  به تک

نه چهره ای، نه اتفاقی
هیچ برای دلتنگیی چنین غریب پیدا نمی کنم


در عین حال می دانم غیبت هر یک از آن چهره ها که در خاطره ام می گردند مرا به خاکستری می نشاند که از آن بلند نخواهم شد تا مدت ها، شاید تا همیشه 


دلتنگم و جایی را و کسی را پیدا نمی کنم تا در کنارشان قرار بگیرم، حتی در خاطره هایم


۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

سکوت

با خودم شرط کرده بودم از مدت ها پیش تا نگاهم را به بعضی پدیده های خوشایند به طور کودکانه ای تازه نگاه دارم، بر سر قولم با خودم هستم هنوز و خواهم ماند
دوست داشتم و دارم هر روز از سر زدن خورشید شگفت زده شوم و لذت ببرم و مدت ها با لذت و کنجکاوی تازه به دنیا پا گذاشته ای با هر پدیده نویی سرگرم و شاد شوم، می دانم همه کماکان تجربه کرده اید نگاه شاد و شگفت زده کودکی را وقتی مثلن می رسد به کرمی سبز و لغزان و  با نگاهی تعجب زده و تحسین آمیز می نشیند سر حوصله راه رفتنش را تماشا می کند و یا حتی می خواهد مخمل تنش را لمس کند در حالی که شما مورمورتان شده و تلاش می کنید آن چه خورده اید را با فشار در معده تان حبس کنید، من از آن نگاه صحبت می کنم  
به روایتی به خودم آموزاندم تا چشمم را بی انصافانه به نو شدن لحظه به لحظه دنیا نبندم و حس شادی و شگفت زدگی افتادن در یک مکان تازه و زیبا را از دست ندهم
تا به حال موفق بوده ام
هنوز شگفت زده می شوم، دروغ چرا ، هر روز این اتفاق شاد مهیج برایم رخ می دهد 

همزمان اما تلاش کرده ام در برابر آدم ها و رفتار هایشان روشی مخالف را پیش بگیرم و و با نگاهی پیرانه سر رفتار های به هنجار و نا بهنجار جمعی و فردی را در ذهنم ثبت کنم و خاطرم بماند که با دهان خشک و حنجره چوب شده و چشمانی که از فرط حیرت چنان گشاده شده  و بیرون زده اند که کم مانده عدسی اش بخورد به صورت طرف مقابل برجایم میخکوب  نشوم

نمی گذارند که این مخلوقات

هنوز در برابر آدم ها و آن چه می کنند مثل برق گرفته ها خشکم می زند
و ذهنم به تمامی خالی می شود و تنها یک سئوال فلش می زند:

یعنی چطوری آخه؟؟

و اینطور است که ترجیح می دهم سکوت کنم و تماشا

به این نتیجه رسیده ام که اظهار نظر کردن در مورد همه چیز و هر چیز کار من نیست

ترجیح می دهم شاهد وقایع باشم، تماشایشان کنم، سر صبر 

و همواره در اوج برق زدگی ناشی از شگفتی هوش و حواسم به این باشد که 

از این موجود دو پا همه کاری ساخته است

و البته در این میان هوش و قدرت و اطلاعات برای باز داشتن از همه و هر کاری رل مهمی بازی نمی کنند و البته برای هرچه بدتر انجام دادن همان کار ها بس مفیدند

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

Leave Me, کوتاه، زیبا، رسا

معبد

سال ها بود دنبال معبدی می گشتم
نمیدانستم باید چه شکلی داشته باشد تا آرامم کند، چقدر بزرگ یا کوچک باشد، چه عودی در آن سوزانده شود یا چه بویی به مشامم برسد
اما به دنبالش می گشتم، سر کشیده بودم به هر چهار دیوار مسقفی که جایی برای پرستش بود اما قرار نمی گرفتم
آخرین جایی که به خاطر می آورم شگفت زده ام کرد، دوستش داشتم اما آرامم نکرد، معبدی مهری در روستای بادامیار از توابع آذربایجان شرقی بود، عبادتگاهی تراشیده شده در دل کوه و گنبد گون از داخل، با دروازه بسیار تنگ که سردرش شبیه سردرهای ساسانی می نمود
لخت و خالی، باگیره ها یا فرورفتگی های کوچک و متعدد روی انحنای دیوار برای گیراندن شمع و البته مهرابی کوچک 
تاریک، شاید اما با یک نورگیر کوچک گرد در نوک گنبد که من خوب به خاطر نمی آورم
شگفت زده بودم و هیجان زده، خوب به یاد می آورم قلبم می زد، لخت و خالی بودن معبد طوری سر شوقم آوره بود، با خودم زمزمه می کردم که پرستشگاه باید اینطور باشد، در عین حال اضطراب ناشی از حضور روستاییان کنجکاو که ما را دوره کرده بودند به خیال این که پی گنج آمده ایم آزار دهنده بود و نمی گذاشت کمترین حسی از قرار در من پا بگیرد
 .
.
.
حالا 5 سال پس از آن بازدید است، برای قدم زدن به جنگلی نزدیک خانه ام رفتم، مسیر ها خلوت و امن و آرام، درخت ها تنگ هم و شاخه ها درهم تنیده، آن قدر که در بیشتر مسیر نور خورشید از میان شاخ و برگشان نمی گذشت و همان بالا ها می ماند اما حرارت و روشنیش نوازشگرانه احساس می شد . جنگل باران خورده و آفتاب چشیده، و این یعنی حس همه شمیم های خوش دنیا: عطر چوب زنده و خاک باران خورده و برگ و گل در رطوبتی دلنشین و در حرارتی به شدت مطبوع

هر از گاهی می ایستادم و نفس عمیقی می کشیدم و با خودم می گفتم: همین است، این است

تمام گرفتگی های بدنم باز می شد،همه گره ها و انقباض ها، ایستادم و دوباره نفس عمیق کشیدم، دوست داشتم همه آن بو های خوش را جایی در خاطره ام نقش کنم

 با خودم خیال کردم: 20 سال است که دنبال معبدی گشته ام و همواره مواجه بوده ام با دیوار های بلند یا کوتاه، رنگ های تند و کند، طرح های هندسی و در هم یا مجسمه های غول پیکر خشن یا سرد و بی روح، هوای مانده و گرم و  یا تزیئناتی دوست نداشتنی و یاد آوری این که همه این ها به خدایی  قهار متعلق است

بیست سال است گشته ام، حالا میان این درختان باران خورده و آفتاب چشیده، با این همه شمیم روح نواز و این سکوت دلنواز که حتی پرواز سینه سرخان کوچک و چهچه بلبل های قرمز و زرد یا صدای رودخانه ای که به نرمی و مهربانی جنگل را می پیماید و دور می زند مکدرش نمی کند، ایستاده ام و با خودم بلند فکر می کنم : همین است

این است

آن معبد که من قرار بود در آن آرام گیرم، معبدی است از جنس اکنون و میان همین طبیعت همین زندگی، بی آن که  طاقی بلند بر فراز سرم  یاد آور خردی انسانی ام باشد ، جایی ایستاده ام که با خاک و زمین و آب و هوا و درخت احساس نزدیکی می کنم، جزیی از آن ها هستم، 
من در یک لحظه اکنون در میان جنگل کوچکی نزدیکی خانه ام قرار یافتم  

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

ولی باز دارم امید به فردا

گمان می کنم همه می دانیم شکوه چنین آرزویی چقدر بیش از احتمال واقعیت پیدا کردن تصویری است که خیالش مارا به خلسه فرو می برد 
ذهن رویا پرور ما با تصویر پردازی شگرفی روزی که آرزو داریم به خانه باز گردیم را می سازد و رنگ آمیزی می کند
و بعد از شوق آن همه رنگ و نور غرق در شادی می شود، گام بعدی حاضر کردن همه غایبان است، همه کسانی را که دوست داریم با زیبا ترین و جوان ترین و شاد ترین چهره شان در گوشه گوشه تصویر می گذاریم
داستان پس زمینه، ملغمه ای است از همه خاطرات خوش و تصاویر زیبای گذشته 
خیال می کنیم و لبخند می زنیم
کمی بعد اما متاثر می شویم، و بعد تر حس آوارگی است که روی پوستمان پنجه می کشد
و .....  اشکی که امان نمی دهد 
چرا که که خوب می دانیم چنین تصویری هیچ گاه معادل واقعی پیدا نخواهد کرد
.
.
.
 .
نه
گریه نکن، اشکاتو پاک کن
یه روز بر می گردیم به خونمون

..........

ای کاش می خوابیدم
تو رو خواب می دیدم
خوشه غم
توی دلم
زده جوونه
دونه به دونه
دل نمی دونه
چه کنه با این غم
.....

گل مریم، ترانه ‌ای به‌ یاد ماندنی از محمد نوری

Nemishe Ghose Maro Yek Lahze Tanha Bezare