۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

دلتنگی

دلم تنگ می شود 
اینقدر که گاهی زه می زنم و می نشینم میانه یک برکه کوچک با آبی شور و تلخ و ولرم و  روبرویم را تماشا میکنیم بی آن که چیزی ببینم
فکر می کنم 

برای کی و چی دلم تنگ شده است
بین چهره ها می گردم ، یک به یک 
اتفاقات گذشته را مرور می کنم، تک  به تک

نه چهره ای، نه اتفاقی
هیچ برای دلتنگیی چنین غریب پیدا نمی کنم


در عین حال می دانم غیبت هر یک از آن چهره ها که در خاطره ام می گردند مرا به خاکستری می نشاند که از آن بلند نخواهم شد تا مدت ها، شاید تا همیشه 


دلتنگم و جایی را و کسی را پیدا نمی کنم تا در کنارشان قرار بگیرم، حتی در خاطره هایم


هیچ نظری موجود نیست: