۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

آرزو

برای همسایه‌ای که نان مرا ربود ، نان

برای دوستی که قلب مرا شکست ، مهربانی

برای آنکه با آبرویم بازی کرد ، آبرو 
برای آنکه روح مرا آزرد ، بخشایش
برای آنکه بی حرمتی کرد، ادب
برای آنکه دروغ گفت ، وجدان 
برای آنکه ترسید ، شجاعت

و

برای خویشتن خویش

آگاهی و عشق و دوستان یک رنگ را

آرزو میکنم



بهزاد بهشتی پور

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

هزار و یک روز

راست می گوید میترا 
آدم های ساده ای که خاکشان با شبنم عشق گل شده باشد باز هم زخم می خورند
.
.
.
دچار یک خالی بزرگم
در گذشته غوطه نمی خورم
در خاطرات هم به هکذا
تصویر ها خیلی گذرا از برابر چشمانم می گذرند و گاهی خیلی محو، دچار گیجی غریبی شده ام
فردا یک اتفاق است که به آن فکر نمی کنم، حال و رخداد های  جاری در آن هم چه بخواهم و چه نخواهم می گذرد و من و هیچ پدیده ی دیگری در آن ماندنی نیستیم
.
.
.
 دلم صدای گرم و دوستانه یک زن را می خواهد که برایم کتاب هزار و یک روز دکتر لطفعلی بریمانی را بخواند و من را در خیال و رویا غرق کند

Yumeji's Theme - In the Mood for Love

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

 همیشه آدم ها مرا شگفت زده کرده اند
و هنوز هم

آدم هایی هستند که تحت هیچ شرایطی شرمنده نمی شوند
پشیمان نمی شوند
حسرت نمی خورند
عاشق نمی شوند 
هیچ نوع احساس بشر دوستانه ای پوستشان را تحریک نمی کند
به هیچ کسی کمک نمی کنند
تا بتوانند جیب و جسم و جان آدمیان را به بازی می گیرند و استفاده می کنند و هدر می دهند
با هیچ اغماضی بد خواه مردمند
با بی شرمی تمام فریب می دهند
با فصاحت و بلاغت تمام دروغ می گویند
آنقدر بزرگ که پیش از دیگران خودشان باور میکنند

مسئولیت هیچ شکست و اشتباه و ویرانی که مرتکب شده اند را قبول نمی کنند 
 به گمانشان تنها یک چشمی شهر کورانند
و خیال می کنند قطعن این ما هستیم که بیماری تن نخاراندن داریم
و تا می توانند در حقت بدی می کنند و  برایت بد می خواهند و در انتها طوری وانمود می کنند که نسبشان با یک پشت فاصله اگر به خدا نرسد حتمن نسبتی با جبرئیل امین دارد
این آدم ها از قصه در نیامده اند
واقعی اند

به تازگی دریافتم داستان همه مجلات زردی که در مورد چنین شیادانی نوشته می شد و من با بی حوصلگی و ناباوری به سخره گیرنده ای در مطب دکتر پوست می خواندم بدون یک کلمه غلو واقعیت دارد
و البته شرمنده شدم
این آدم ها واقعی اند، و آنقدر نزدیک که در باورمان نمیگنجد همین که کنارمان  نشسته و چنین دلکش و فریبا سخن می گوید با چنان نگاه عمیق و کلام فصیحی چه شیادی می تواند باشد، و ما بی آنکه بدانیم بدون بلیط  محو تماشای نمایشنامه بسیار تمرین شده ای هستیم که بس ماهرانه هم اجرا می شود
 شانس نیاورده باشیم تجربه شان کرده ایم 
و چوب یکی از مراحل بالا را قطعن خورده ایم و بعد  سرگشته و حیران مانده ایم که این ها دیگر با چه خاک و آبی گل شده اند

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Marzeyeh-Banan، مرضیه، بنان بوی جوی مولیان




یادمان باشد همه می رویم
روانمان شاد


marzieh, Sange Khara, مرضیه - سنگ خارا www.nowshakh.blogfa.com


تقدیم به فریجون که همیشه مرضیه را دوست داشتند و این رو برام یکبار زمزمه کردند
دلم براشون تنگ شده خیلی


علیرضا قربانی : یکشب دلی به مسلخ ....


عزیزانی که از ایران ملاطفت می کنند و به این وبلاگ سر می زنند این آواز را از دست ندهند، با فیلتر شکن گوش کنید.

با دوستی 

مامک
----------

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

  •  

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

صدا

پوستم کش می آید 
اینقدر که می خواهد پاره شود

دلم می خواهد جایی بخوابم
صدای زنی برایم کتاب بخواند
کتاب های کودکی از جنس هزار یک روز
جن و پری و جادو داشته باشد

گاهی موهایم را نوازش کند و آنقدر بخواند تا بخواب بروم


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

روزانه

بیدار شدن
چک کردن ای میل ها 
پی گیری اخبار مرز پر گهر
گوش کردن به اخبار پرهیجان روزانه
صرف صبحانه در آرامش ولذت
مراسم آب و عطر و نیایش
یونیفرم
رانندگی
جنگل 
آدم ها
کار
شب 
خانه
خواب

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

رویا

 آهویی شده بودم آبستن که خواب بره هایش را می بیند
چهار بره آهو در دشت کنارم می دویدند، از خواب آهو بیدار شدم، خودم بودم باز و آهو را می دیدم که کناری خوابیده  است، گاهی تکانی می خورد، خفیف، چشم هایش زیر پلک هایش حرکتی نرم و لطیف میکند، هنوز انگار در رویای بره هاست، چهره اش نشان می دهد که در آرامش رویا می بیند
 می دانستم پدرام پشت سرم ایستاده، نمی دیدمش، فقط حضورش را حس می کردم، گفتم: پدرام شگفت انگیز نیست؟ او می داند چند بره آهو خواهد داشت خیلی پیش از آن که به دنیا بیایند و حالا دارد خوابشان را می بیند، 
خواب چهار بره آهو 
و بعد از خواب خودم هم بیدار شدم 

 هنوز اما گرما و تپش  و خواب غریب آن ماده آهو زیر پوست من جریان دارد

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

کاش


 

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

کاربرد ایده کافکا در داستان های هزار و یک شب با نگاهی به میتولوژی یونان باستان با صحنه پردازی اتاق خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ در داستانی واقعی از جنس پاورقی یک مجله زرد که در مرداب شرک اتفاق می افتد

هر چه کردم نشد تیتری کوتاه تر ولی گویا تر از سر خط بالا پیدا کنم، هر چند خودش به بلندی یک پست باشد

مثل یکی از شخصیت های داستان های هزار و یکشب جادو شده بودم تا یکی از هزاران نقش آفرینان  قصه ای باشم که  دلباخته زئوس خدای خدایان یونان باستان شده، سجده می کند و دور می گردد و خیال می کند پریزاده قصه است، اما وقتی غروب آفتاب فرا می رسد طلسم می شکند می بیند سوسک داستان مسخ کافکا به جای آن خدایگان بر پشت افتاده و دست و پای و شاخک های چندش آورش را تکان می دهد و صدایی تیز و فلز وار از دهان نافرم و وحشتناکش در می آورد و من البته با غروب آفتاب در لباس پریزادگی ام جاودان نشده ام
که باز گشته ام به جسم اولیه ام: غولی مهربان و ساده و سبز و تنها، در مردابی که زمان های درازی است که شرک ترکش کرده، و جنگل مثل اتاق زفاف خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ بوی نم و کهنگی می دهد و چسبناک است از حجم کارتونک های ماسیده بر در و دیوار، و طفلکی غول سبز و تنها سرگردان مانده تا با فردایش چه کند 

مانده ام که چطور از این ملغمه تاریخی ادبی سینمایی زردِ واقعی در بیایم

هل من ناصرن ینصرنی؟

توضیح: از تنوین خوشم نمی آید

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

فردا

کرک و پرم ریخت

یک طور بدی خالی شدم یکباره

سرم سنگین بود ازدنیا دنیا خیال های رنگارنگ، در هم، زیبا


خاطره هایی داشتم آغشته به خوش ترین شمیم های دنیا  
یادگاری هایی داشتم عزیز، عزیز، گرامی، گرامی

 سر انگشتانم  را رو منحنی های لطیفی که با دستی  به گمان من عزیز نگاشته شده بود می کشیدم، تلاش می کردم گرمای آن لحظات را بچشم، لب هایم با احتیاط تمام مسیر خطوط را می بوسید و مراقب بودم تا اشک هایم آن ها را در هم ندواند
دست می کشیدم بر جای انگشتان نقش بسته بر آن صفحه سفید، طعم تلخ مانده اش را با لب هایم مزه مزه می کردم و دلتنگی را پشت رگ های ورم کرده پلک هایم می تپایندم و نگاه می داشتمشان تا بتپند 

گوش و چشمم پر بود و بسته

یکباره اما همه مثل حباب ناپدید شدند و دنیا فراخ شد، عجیب 

و من بی یاد و یادگاری، بی عزت و قربت

غریب  و گیج و سرگردان مانده ام با فردای خالیم چه کنم 

فردایی که هیچ نشانی عزیزی مرا به دیوار هایش نمی آویزد

فردا که حتی دلتنگ نمی شوم تا برای دلتنگی هایم اشک بریزم

به داغ و درفشش نیرزید

همه خاطره هایم خاکستری شدند و بوی عفن گرفتند 
آن خطوط منحنی لطیف و عزیز شدند جای زخمی عمیق که دستی شیاد روی بدن پوست کنده من نقر کرد
پوست کنده، با زخم های عفونی و خونریز بر جای مانده ام از درد

حنجره ام اما صدای آدمی را از خاطر برده، زوزه می کشد لاکردار

دنیا ناگهان خالی شد از من و دیگر برای من نیست

نمی توانم بگویم دنیایم خالی است که دنیایی ندارم