۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

فردا

کرک و پرم ریخت

یک طور بدی خالی شدم یکباره

سرم سنگین بود ازدنیا دنیا خیال های رنگارنگ، در هم، زیبا


خاطره هایی داشتم آغشته به خوش ترین شمیم های دنیا  
یادگاری هایی داشتم عزیز، عزیز، گرامی، گرامی

 سر انگشتانم  را رو منحنی های لطیفی که با دستی  به گمان من عزیز نگاشته شده بود می کشیدم، تلاش می کردم گرمای آن لحظات را بچشم، لب هایم با احتیاط تمام مسیر خطوط را می بوسید و مراقب بودم تا اشک هایم آن ها را در هم ندواند
دست می کشیدم بر جای انگشتان نقش بسته بر آن صفحه سفید، طعم تلخ مانده اش را با لب هایم مزه مزه می کردم و دلتنگی را پشت رگ های ورم کرده پلک هایم می تپایندم و نگاه می داشتمشان تا بتپند 

گوش و چشمم پر بود و بسته

یکباره اما همه مثل حباب ناپدید شدند و دنیا فراخ شد، عجیب 

و من بی یاد و یادگاری، بی عزت و قربت

غریب  و گیج و سرگردان مانده ام با فردای خالیم چه کنم 

فردایی که هیچ نشانی عزیزی مرا به دیوار هایش نمی آویزد

فردا که حتی دلتنگ نمی شوم تا برای دلتنگی هایم اشک بریزم

به داغ و درفشش نیرزید

همه خاطره هایم خاکستری شدند و بوی عفن گرفتند 
آن خطوط منحنی لطیف و عزیز شدند جای زخمی عمیق که دستی شیاد روی بدن پوست کنده من نقر کرد
پوست کنده، با زخم های عفونی و خونریز بر جای مانده ام از درد

حنجره ام اما صدای آدمی را از خاطر برده، زوزه می کشد لاکردار

دنیا ناگهان خالی شد از من و دیگر برای من نیست

نمی توانم بگویم دنیایم خالی است که دنیایی ندارم

هیچ نظری موجود نیست: