۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

روزمرگی های یک مامک

هر روز صبح که از خواب بلند می شوم باید دو ساعتی در آرامش خودم بپلکم تا آماده شوم برای فعالیت روزانه 
این پلکیدن با مرور اخبار ایران آغاز می شود، ظاهرن به عصبانی شدن سر صبح معتاد شده ام 
بعد برای رها شدن از این خشم بی مورد صبحانه ام را آماده می کنم، بهترین قسمتش بوی نان و قهوه است
حالا از اینترنت کمی ترانه دامبولی گوش می دهم تا به طور کلی آن چه خوانده ام از ذهنم پاک شود و تمام تنم را می سپرم به طعم صبحانه و منظره روبرویم و میگذارم تا حسابی آفتاب من و خانه ام را روشن کند 
سپس گلدان هایم را آب می دهم و گپی با ایشان می زنم
دو روزی است دوست سنجابی پیدا کرده ام، برایش بادام و بادام هندی و فندق می گذارم پشت در، می آید و دانه دانه می برد
امروز که روز دوم بود آمد، فکر نمی کردم بیاید، در را که باز کردم منتظر ماند تا روزی اش را جلوی در بگذارم، گذاشتم و در را بستم و او هم سر صبر همه را دانه دانه برد

بعد می روم که دوش بگیرم و آماده شوم، این قسمت همیشه به سرعت و با عجله انجام می شود،   هر اندازه سعی می کنم زمان کم نیاورم ، آخرش دیرم می شود و باید مسیر خانه تا ورزشگاه را با سرعت 140 کیلومتر در ساعت برانم تا دیر نکنم

دو هفته پیش با فریجون حرف می زدم، از ایران زنگ زده بودند و من مشغول رانندگی ، گفتند : می دونم بازم دیرت شده، آروم رانندگی کن خانوم، حالا اشکالی نداره یه کم دیر برسی، خودت رو هم خوب بپوشون می گی هوا سرده، می دونم که هنوز موهات خیسه مثل همیشه 

و من کلی خندیدم و شاد شدم که هنوز یادشان هست و بهشان اطمینان دادم زلف هایم را خوب خشک کرده ام

به طور متوسط روزی بین 6 تا هشت کلاینت دارم که ورزش بدهم

سه  یا چهار تا صبح ، سه یا چهار تا شب تا ساعت 9، خانه که می رسم نزدیک 10 شب است

هفته ای سه یا چهار بار هم خودم بین یک تا دو ساعت با وزنه ورزش می کنم 

زن کوچک اندام قوی و سالمی هستم

این ها روزمرگی های یک مامک است 

در میان همه این روزمر گی ها هنوز تاریخ کوتاهی دارم که که میانه ذهنم می چرخد، نمی دانم رهایش نمی کنم یا رهایم نمی کند

منم که می چرخانمش در ذهنم یا خودش مانده و می چرخد

هر روز صبح از لحظه ای که بیدار می شوم آن تاریخ کوتاه لعنتی شروع می کند به چرخیدن،  خودم را به همه کار هایی که بالا نوشتم مشغول می کنم، چرخشش کند می شود اما هیچگاه نمی ایستد، گاهی سرم را میان دو دست می گیرم، صورتم را ماساژی محکم می دهم و می گویم: خدایا نجاتم بده، بعد بی فاصله می گویم حیف که نیستی 

به نفس بریده روزی 5 بخیه می زنم، هر بخیه را که فراموش کنم ناگاه زخمی تازه و خونریز سر باز می کند و من باید سریع نخ و سوزن را بردارم و لبه های نفس را به هم بیاورم و بدوزمش  تا آرام بگیرم


هنوز گیجم و شگفت زده،  پخش و پلا، و تا حدی پریشان، حیران توالی پدیده هایی که رخ دادند و رسوب کردند در زندگیم و  شدند آن تاریخ نفرین شده ی کوتاه چرخنده 

تلاش می کنم خودم را جمع و جور کنم و قرار بگیرم 

غمگین اما نیستم دیگر، یکی از بخیه ها شکاف غم را می بندد و خوب هم می بندد ، آب بندی هم می کند مبادا نشتی نداشته باشد

دلم  می خواهد کمی ناله روشنفکرانه کنم 

حسش نیست، آنقدر هر روز می خوانم، هر روز صبح قبل از هر کار دیگری، وقتی به خانه می رسم قبل از نهار،  و شب که به  خانه می رسم بعد از شام

آنقدر که شنیدیم و دیدیم و خواندیم و می بینیم و می شنویم و می خوانیم

شادی را به تمامی فراموش کرده ام، هر چند دیگرانی که هر روز مرا می بینند انرژی و شادی ناتمام هر روزه ام را تحسین می کنند 

هر بار که می پرسند خوبی و من می گویم عالی 
می پرسند چطور؟

و من  پاسخ می دهم: *هر روز صبح من دو انتخاب بیشتر ندارم، یا بد حال و غمگین باشم و اطرافم را خاکستری و خسته کنم یا خوشحال و پر انرژی و اطرافم را رنگین و سرزنده و من دومی را انتخاب می کنم

این را از یک ای میل یاد گرفتم و خواستم که روشم باشد*



۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

دوستانه

دلم تنگ است 

یا بهتر بگویم

دلم می خواهد صدایی دوستانه با من مدتی گپ بزند

دلتنگ لمیدن در فضای صمیمانه جمع های دوستانه هستم

صدا
حرف
دلم  تنگ شنیدن صدا و گفتگوی دوستانه است