۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

برنده چه کسی خواهد بود؟؟؟

حتم کردم دیگر قصد جانم را کرده
سه سوء قصد در فاصله زمانی سه ماه که دوتایش کوتاهتر از بیست ساعت از یکدیگر اتفاق افتاده اند، و اگر نبود قدرت زندگیی که در من زبانه می کشد حالا این جا نبودم

عکس العملم اینقدر سریع و ناگهانی بود که نتوانست جانم را بستاند و به جان آفرین تسلیم کند، 
یکبار هم 5 سال پیش در ایران تلاش کرد قصه زندگیم را تمام کند
آن روز هم نتوانست، هم من سریع از چنگش گریختم و هم دیگرانی که شاهد بودند کمکم کردند، یحتمل فرشته شانس هم روی سرم پرواز می کرد که نمردم
هر چهار بار شاید 90 درصد کسانی که در چنین شرایطی می توانستند جای من باشند تسلیمش شده بودند
می گویند تا سه نشه بازی نشه، حالا شده چهار بار، به گمانم با خودش یا کسی شرط بسته که بالاخره می کشمش
اما نمی فهمم چرا هر چهار بار راه مشابهی را انتخاب کرده،  راه های کم هیجان تر هم هست، به خیالم می خواهد در یک حرکت با درجه اطمینان صد در صد داستان را تمام کند
باز گلی به گوشه جمالش که نمی خواهد شکنجه کند و بعد بکشد

 برای دو نفر از مراجعینم تعریف کردم، با رنگ پریده گفتند: حتمن نیرویی اسرار آمیز از تو مواظبت  می کند که جان به در برده ای، شاید منظورشان خدا بود اما هیچ کدامشان به خدا اعتقاد ندارد به نظرم یکیشان بودایی است و دیگری هم اعتقاد خاصی ندارد  و به همین دلیل نگفتند خدا نگهدار من است، و نصیحتم کردند که: مدتی تنهایی بیرون نیا،  با اتوبوس بیا که امن باشی 
با خودم گفتم آن که من می شناسم در اتوبوس هم می تواند جان مرا بگیرد، حالا که هدف منم چرا دیگران را به خطر بیاندازم، به آن دو نفر هم همین را گفتم سری تکان دادند با لبخندی محو که : راست می گویی، پس خیلی مراقب باش شاید بار پنجم نتوانی به موقع فرار کنی 

راست هم می گویند وقتی برای از میان برداشتنم چنین مصمم است لابد یکبارش برنده می شود دیگر

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

دوست من



دوست کوچک من که تعریفش را کرده بودم
 
حتا در برف و سرمای امروز هم برای گرفتن جیره روزانه اش سر وقت آمد !

باز هم غزل غزل های سلیمان، خاطرت می آید گنج من؟

سلام گنج من

از آن روز ها که برایت از آب و باد و آفتاب می گفتم وکتاب مقدس می خواندم چند سالی گذشته 
از آن روز ها که تو راجعبه ای جادویی یافته بودم به طور فریبایی اسرار آمیز، پر از نقش و نگار درخشان و رنگ های دل انگیز

همان روزها که آن نوای سحر آمیز به گوش من می رسید و مرا میخکوب می کرد و من  خیال می کردم بسته ای با این همه نقش و رنگ دلفریب باید گنجی باشد واقعی و تصاحب نشدنی ارزانی من که: اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند

یادت هست برایت گفتم میخواهم چون ماری روی تو خیمه بزنم مبادا که نامحرمی تو را از من برباید و تو با آن کلام و لحن جادویی   دعوتم می کردی به ماندن و نرفتن و من سحر می شدم و به خواب می رفتم

خاطرت هست گنج من که برایت می گفتم می ترسم حتی غبار از رویت بشویم مبادا که طلسمی بشکند و چون شعاع نوری از صندوق به در آمده و بگریزی ، و تو با آن صدای سحر انگیزت مرا به خلسه می بردی تا بی اختیار به داستان های هزارو یکشب تو گوش کنم

از آن زمان تا به حال به من نه هزار و یکشب و نه هزار و یک روز که هزار و یکسال گذشته است

من از خواب و خیال در آمدم و آن سحر و جادو ناپدید شد، انگار که طلسمی شکسته باشد

درست عین داستان میرزایی، صبح که هوا روشن شد دو گوهر شب چراغ که شب قبل همه کوه و کمر را روشن کرده بودند چیزی نبودند جز دو کلوخه سنگ


آن صندوق و مارو نقش خیال و جادوی صدا همه رفت 

اما تو ماندی گنج من

گنج من ، بی نقش و نگار، بی جادو  و سحر  و صدا

تو ماندی گنج من و خوب می دانم دیگر هیچ کس نیست تا برایت با صدای گرم و عاشقانه غزل غزل های سلیمان را بخواند
چنان که من خواندم

تو ماندی گنج من، بی صورت و تصویر و صدا

آن حس و نقش و خیال و سحر و صدا در آن بسته زمانی حبس شد تا به ابد
 و برای من اما 
خاطره روزگار دلباختگی ام، دلباختگی کردنم با همه فراز و فرودش در صندوق کوچک سینه ام گنجم شد تا همیشه 

آن  جا دیگر برای همیشه محفوظی گنج من

دیگر نه تو به هیچ ترفندی که حتی در توان زندگی هم نیست تا گنجینه ام را آلوده کند، ربودن که از محالات است