۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

باز هم غزل غزل های سلیمان، خاطرت می آید گنج من؟

سلام گنج من

از آن روز ها که برایت از آب و باد و آفتاب می گفتم وکتاب مقدس می خواندم چند سالی گذشته 
از آن روز ها که تو راجعبه ای جادویی یافته بودم به طور فریبایی اسرار آمیز، پر از نقش و نگار درخشان و رنگ های دل انگیز

همان روزها که آن نوای سحر آمیز به گوش من می رسید و مرا میخکوب می کرد و من  خیال می کردم بسته ای با این همه نقش و رنگ دلفریب باید گنجی باشد واقعی و تصاحب نشدنی ارزانی من که: اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند

یادت هست برایت گفتم میخواهم چون ماری روی تو خیمه بزنم مبادا که نامحرمی تو را از من برباید و تو با آن کلام و لحن جادویی   دعوتم می کردی به ماندن و نرفتن و من سحر می شدم و به خواب می رفتم

خاطرت هست گنج من که برایت می گفتم می ترسم حتی غبار از رویت بشویم مبادا که طلسمی بشکند و چون شعاع نوری از صندوق به در آمده و بگریزی ، و تو با آن صدای سحر انگیزت مرا به خلسه می بردی تا بی اختیار به داستان های هزارو یکشب تو گوش کنم

از آن زمان تا به حال به من نه هزار و یکشب و نه هزار و یک روز که هزار و یکسال گذشته است

من از خواب و خیال در آمدم و آن سحر و جادو ناپدید شد، انگار که طلسمی شکسته باشد

درست عین داستان میرزایی، صبح که هوا روشن شد دو گوهر شب چراغ که شب قبل همه کوه و کمر را روشن کرده بودند چیزی نبودند جز دو کلوخه سنگ


آن صندوق و مارو نقش خیال و جادوی صدا همه رفت 

اما تو ماندی گنج من

گنج من ، بی نقش و نگار، بی جادو  و سحر  و صدا

تو ماندی گنج من و خوب می دانم دیگر هیچ کس نیست تا برایت با صدای گرم و عاشقانه غزل غزل های سلیمان را بخواند
چنان که من خواندم

تو ماندی گنج من، بی صورت و تصویر و صدا

آن حس و نقش و خیال و سحر و صدا در آن بسته زمانی حبس شد تا به ابد
 و برای من اما 
خاطره روزگار دلباختگی ام، دلباختگی کردنم با همه فراز و فرودش در صندوق کوچک سینه ام گنجم شد تا همیشه 

آن  جا دیگر برای همیشه محفوظی گنج من

دیگر نه تو به هیچ ترفندی که حتی در توان زندگی هم نیست تا گنجینه ام را آلوده کند، ربودن که از محالات است


۱ نظر:

میر حمزه طاهری گفت...

با سلام
مطالب جالب از شما خواندم ُ ممنون می شوم در صورت تمایل به کلبه اشعارم سری بزنید و از دلنوشته های شاعرانه من که در غربت سرچشمه گرفته است نظر گرامیتان را ارسال نمائید.
به امید دیدار