۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه
اندر مزایای انزوا و لالمانی
از یک زمانی که خاطرم نمی آید دقیقن کی بود، شاید از آخرین روز های هزار سال قبل که وبلاگ می نوشتم و لحظات انگشت شمار دوست داشتنی و خیل ثانیه های دوست نداشتنی را تجربه می کردم، و در عین حال با مرور نوشته هایم برای بار ها و بارها و دریافتن این که: تجربه زندگی کردن و نگاه کردن و تحلیل کردنم کافی نیست و آن مامک با آن ادبیات و حس های تیز و تند و غیر قابل کنترلش را دوست ندارم ، تصمیم گرفتم سکوت کنم و تماشا شاید، و به خودم فرصت زندگی کردن بدهم
.
.
....... هزار سال گذشت
از روی همه پدیده های آن هزار سال می گذرم تا از همین حالا صحبت کنم:
گاهی می شوم دو چشم شگفت زده، یا حتی نه دوچشم که مفهومی انسانی را منتقل می کند، می شوم یک شعور مجرد یا منتزع، و گیج می شوم
در توضیح چیستی این شعور می توانم بگویم برای من فضایی را تداعی می کند که گروهی از تصاویر در بازه آن می چرخند و به نظر می رسد برایش نظم را باز آفرینی یا یاد آوری (؟) می کنند، نظمی از جنس نظم کیهانی یعنی به طور پیش فرض و بدون هر گونه آموزشی به گونه ای بدیهی و بدوی نظم را می فهمد یا اصولن این با فضا با نظم پرداخته شده
و گیجی اش می شود از : اصرار بر پراکندگی نا منظم المان های اطراف، چیزی از جنس پریشانی
پیچیده شد، نه؟
خوب این توصیف ممکن است خیلی تخیلی به نظر برسد، اما قطعن تاریخ مامک، بستری که در آن بالیده، جغرافیا و وقایع و همچنین سرشت و ویژگی های وراثتی ( احساسات زیاد و رقیق، فلفلی بودن در عین تلاش برای منطقی ماندن و میلیون خصلت قابل یا غیر قابل کنترل دیگر .... ) و هزار واقعیت و حقیقت رخ داده در خلق آن تصاویر و باز آفرینی نظم یا حتی یاد آوریش برای آن شعور مجرد تاثیر داشته اند
پس آنطور ها که خیال می کنم نمی تواند مجرد باشد
اما خوب اگر همه این فاکتور ها را لحاظ کنیم می شود، می رسیم به این که برای مامک چه اتفاقی می افتد؟
هیچ اتفاق به خصوصی نمی افتد جز این که گاهی فکر می کند : با توجه به سرشت شکارگری انسان برای تنازع بقا به نظر می رسد این همه جنگ و خونریزی طبیعی باشد، برای درک بهتر دریافتش از زمان حال فاصله می گیرد و از بلندای تاریخ نگاهی می اندازد (به تصاویری هرچند مبهم ، در هم و خاک آلود به سبب عدم اشراف بر جزئیات یا اطلاعات ناکافی) و می بیند ای بابا تاریخ انسان هیچ گاه خالی از کشتار نبوده و تازه به نظر می رسد در این سال ها خیلی کمتر و ملایم تر از هزار سال پیش شده باشد، خوب چاره ای جز از پذیرفتن نیست، هر کسی که به دنیا آمده لاجرم باید از دنیا برود، حالا گاهی صلح آمیز و پس از یک زندگی معمولی تر، گاهی ظالمانه و با یک حرکت خشن در حالی که هنوز زندگی به طور عادی در بدنش جریان داشته
در نهایت هر طور که انسان زندگی می کند، بخشی از بودن اوست، گریزی نیست انگار،
خلاصه اش کنم، توضیح بیشترش خودم را هم خسته می کند
:
تسلیم شده ام که زندگی کنم
به زندگی و به حوادث آن تسلیم شده ام
نه که نا امید شده ام، هر کس بودنی دارد، مهم این است که بودنش را دریابد و همان را زندگی کند
راستش نمی دانم برای بودن های خشن و نابودگر چه می شود کرد و آیا این بودن ها لزومن خشن و نابودگر هستی یافته اند یا آموزانده شده اند( آگاهانه کلمه آموختن را به کار نبردم) که خشن و نابودگر باشند ، بودن های نیک و صلح طلب قطعن نمی توانند همانطور خشن و نابود گر باشند، می ماند گروه سومی
گروه سومی در میانه از جنس سیاستمدران شاید و البته با گرایش به گروه بودن های نیک طلب و با توانایی استفاده نیک خواهانه مقطعی و موضعی از خشونت
خشونت هم لزومن از نظر این گروه نابودگری نباید باشد، چیزی است ازجنس نظم و محدودیت به نفع کسانی که بودنشان نیکی بی پایانی است که محدودیت بر نمی تابد
.
.
.
پوکیدم
.
.
.
.
.
.
.
این چهار سال اخیر بسیار آزار دیدم، درد کشیدم و رنجیدم ، گاهی هم البته با تک تک سلول های بدنم لذت واقعی و عمیق را در همان دوران تجربه کرده ام، این لحظات بسیار کوتاه بودند اما تا زنده ام فراموششان نخواهم کرد
هزار اتفاق افتاد و همه با هم. هستی ها و جثه ها همه بزرگ و قوی و خوش قد و قامت نیستند
آن چه تجربه کردم به اندازه کافی بیشتر از هستی و قد و قامت من بود، بس که کوچک جثه بودم و کوتاه قامت و نزار، زمان هایی رسید که زه زدم و نشستم: تسلیم و منتظر برای کشیدن و چشیدن بیشتر هر آنچه ناخوش و دردناک بود تا شاید وقایع بد از رو بروند و ازپیش چشمم رد شوند
حالا حس می کنم گوشتم در درد شیرین شده
آنقدر ماندم که درد شد شربت
شده ام شراب هزار ساله
و ... به حقیقتی شگرفت دست یافتم: هیچ کس بابت آزار دیدن و درد کشیدن و رنجیدنم مقصر نبود، نیست، حتی خودم. همه بودن هایمان را زندگی کردیم، هیچ کس کاری متفاوت از بودنش نکرد و چیزی مغایر با هستیش به تماشا نگذاشت، اینطور شد که در انتهای همه آن داستان ها که "اکنون" باشد حتی نیاز به بخشیدن خودم هم ندارم که دلگیریی نمانده نیازمند بخشش،و این به نظرم دست آورد بزرگی است برای دل کوچک نازکی که مامک داشت و کماکان دارد
زندگی را دوست دارم
اگر یک روز شنیدید که مامک در یک حادثه رانندگی کشته شد اصلن متاثر نشوید که شاید کمکی هم حسرت بخورید، چه مامک در آن حالت : در تسلیمی عاشقانه به سر می برده، ماشینش را گذاشته بوده روی کروز، ماشین خودش می رفته و مامک با فراموشی کامل دستش را روی فرمان رها کرده، یک پا با لختی و راحتی روی صندلی جمع شده و پای دیگر لمیده پای صندلی بی خیال ترمز، مشغول خوش و بش با ابر های تکه تکه و سلام احوال پرسی با گلزار های کنار جاده و درخت ها و فرو کشیدن عطر گل ها بوده و لاجرم چشم هایش جایی را نمی دیده و یک راننده بی خبر از زندگی دیگر که همه حواسش به جاده بوده به او کوبیده و مامک در میانه شادی و لذت عمیق ومحض مستقیم شوت شده به آسمان
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
انزوا
لالمانی یعنی این که ادبیات روزمره گفتاری و نوشتاری خودت را هم فراموش کنی
من دچار این جنس لالمانی شده ام
می نشینم و می خوانم و پشت هم شگفت زده می شوم که آدم ها چقدر خوب می نویسند و چقدر خوب ایده ها و درونیات خودشان را کلمه می کنند و آرزو می کنم کاش من هم چنین توانایی داشتم
بیشترین جنگ من در زندگی روزانه مبارزه با خودم است، و لاجرم بیشترین گفتگو نیز با خودم
می شود چرخاندن چرخ عصاری
یک مامک فکر می کند، خیالبافی می کند، دیگری می ایستد مقابلش نقدش می کند، قضاوتش می کند، نصحیتش می کند و گاهی حتی سانسور، گاهی تر حتی متهم، محکوم، کار به خشونت هم می کشد گاهی و مامک نقاد، جلاد می شود و حکم می دهد به اعدام مامک عصار، حکمش را هم اجرا می کند
:خاطرات پس از مرگ براس کوباس
یک مامک می خواهد که حرف بزند، مامک دیگر دهانش را می گیرد که : هی دختر نصیحت مادر بزرگت را فراموش کردی، آن کلمات بی بته را در دهانت مزه مزه کن، اگر عطر گل داد بگذار بیرون بیایند، اگر بوی سیر و پیاز می دهد، آن را قورت بده، یک لیوان قهوه سیاه هم رویش بنوش بعد هم یک قرص نعنا بگذار زیر زبانت که نفست بوی تازگی بگیرد و خاموش باش
در نهایت گاهی به این فکر می کنم که حرف تازه ای هم برای گفتن ندارم، نوشته های دیگران را می خوانم، خیلی هاشان از مقولاتی می نویسند که من دلم می خواهد صحبت کنم، و انصافن که بسیار متین و مشخص هم می نویسند و من با خودم می گویم، گل گفتند، همان گل که تا در ذهن من شکل کلمه به خودش بگیرد یک عصر یخبندان طول می کشد
شاید خودم را سانسور می کنم، شاید هم آدم هایم را گم کرده ام، شایدتر اصلن آدم هایم را پیدا نکردم
شاید همه این لالمانی از انزواست
و من با خودم فکر می کنم چطور می شود زرتشت بشوی بعد از چهل سال در کوه و دشت و بیابان با شیر و گور خر و زرافه ، و آن همه حرف های خوب بزنی
پس یحتمل یک چیزی یکجایی اشکال دارد
انزوا گوشه گیرم کرده و احمق، دایره لغاتم بسیار محدود شده اند، همین است که شگفت زده می شوم از خواندن
باید منزوی نبود، یا نشد
این را نمی دانم کدام مامک می گوید، اما به نظر می رسد ایده بدی نباشد
راهش را اما گم کرده ام
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
لالمانی
لالمانی گرفتن بد دردیست
دچار دو کلافگی شده ام که هر دویش بد است و آزار دهنده و هر دو هم شبیه به هم
زمان هایی هست که بیمار می شویم و دچار تهوع، معمولن وقتی بالا می آوریم حالمان بهتر می شود
بدن من اما سر به بالا آوردن فرود نمی آورد، درست همان زمان ها که به شدت حال تهوع دارم و اگر بالا بیاورم حالم بهتر خواهد شد، بدنم مقاومت می کند، معده ام به حلقم حمله می کند، حلقم راه را می بندد و من در حال تهوع ام حبس می شوم، حس بدیست، چون در نهایت به همه این حال های ناخوش حس خفگی هم اضافه می شود
فقط در یک حالت حلقم تسلیم می شود، اگر دردی شدیدی و باور نکردنی یکباره حمله کند تا حلق فرصت عکس العمل نداشته باشد
گویا این بخشی از ویژگی فیزیولوژی بدن من است، نمی دانم شاید به شخصیتم هم بستگی داشته باشد
دردسر دوم عین همین کلافگی است با کلمات
اینقدر کلمه و حس به کلمه در نیامده و تصویر در حصار کوچک جمجمه ام می چرخد که مغزم دچار تهوع شده، بالا نمی آورد اما، هر اندازه فشار کلمات بیشتر می شود لب هایم محکمتر به هم جوش می خورد
طفلکی ها
می روند که از راه چشم بیرون بزنند، با نگاه یا اشک ، نمی دانم چطور می شود که در لحظه، فقط در یک لحظه سرم را بر می گردانم به سمتی دیگر، یا می اندازم پایین، یک نفس عمیق، و همه را انگار پیش از آن که به حفره دهانم هجوم بیاورند می سرانم به حلقم، می بلعمشان و حلق هم که پیشاپیش آموخته با تهوع چه کار کند، در جا بسته می شود و .... همه این ها لحظه ای است و باز سرم را بالا می گیرم، نگاهم را بر می گردانم و سعی می کنم به زندگی عادی باز گردم
.
.
باز می گردم و دوباره می خندم، هیچ کس غیبتم را احساس نکرده، نه غیبت خودم نه خنده ام را
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
غزل غزل های سلیمان، عاشقی با کلماتی از جنس زندگی
پیشتر ها بی قرار که می شدم کتاب می خواندم، و گاهی کتاب مقدس، اصلن رنگ و جلد بندی و زه کشی و شیرازه و بوی کتابم را دوست داشتم، در دستانم که بود اول طورهایی قلبم تندتر می زد بعد آرام می گرفت، جلد سرمه ای ساده داشت با کاغذهای پوستی به نازکی حریر و به رنگ لاجوردی بسیار روشن، کتاب که بسته بود صفحاتِ روی هم به رنگ سرمه ای جلد بودند، یک طوری همه روحم نوازش می شد، وقتی صفحات را لمس می کردم حتی سر انگشتانم هم لذت می بردند، می نشستم روی مبل قرمزی در آپارتمان کوچکی که داشتم کنار ویترینی از همه یادگاری قدیمی و خصوصن چوبی و معطر ، عودی با شمیم جنگل های بارانی می سوزاندم و شناور می شدم در تاریخی دور که کلمات کتاب نگاشته شده بود
در میان داستان های کتاب مقدس، غزل غزل های سلیمان مرا عاشق می کرد، عاشق تر می کرد حتی.
به نگاه من کلمات ساده، شاعرانه، عاشقانه و پر از تمنایی حزن انگیز اما با شکوه تمام کنار هم قرار گرفته اند، شاید تصاویری که غزل رسم می کند از آن رو برایم زیباست که برخاسته ذهنی است آغشته به عطر و شکوه طبیعت ، همه توصیف زیبایی زندگیی است که به سادگی جزئی از طبیعت است و هنوز هزاران سال مانده تا به عفن شهری آلوده شود
طولانی اما لطیف است، کاش تو عزیز خواننده حوصله کنی و تا آخر بخوانیش اگر مثل من از سادگی و زیبایی و شکوه زندگی و طبیعت لذت می بری
پی نوشت: روزگاری که نوبت عاشقی من بود برای معشوق خواندمش، من که سرشار بودم او را هنوز نمی دانم
محبوبه
.مرا با لبانت ببوس ، زيرا محبت تو دلپذيرتر از شراب است
.تو خوشبو هستی و نامت رايحه ء عطرهای دل انگيز را به خاطر می آورد، ودختران شيفته ء تو می شوند
.ای سَروَرَم ، مرا با خود بِبَر تا از اينجا دور شويم
. مرا به خانه ء خود ببر تا با هم شاد و خوش باشيم
.تو دوست داشتنی هستی و محبت تو بهتر از شرا ب است
ای دختران اورشليم ، من سياه اما زيبا هستم، همچون چادر های قیدار و خيمه های سليمان
.به من که سياه هستم اينچنين خيره مشويد، زيرا آفتاب مرا سوزانيده است
. برادرانم بر من خشمگين شده مرا فرستادند تا در زير آفتاب سوزان از تاکستانها نگاهبانی کنم و من نتوانستم از خود مراقبت نمايم
ای محبوب من ، به من بگو امروز گله ات را کجا می چرانی؟
هنگام ظهر گوسفندانت را کجا می خوابانی؟
چرا برای يافتنت ، در ميان گله های دوستانت سرگردان شوم ؟
:محبوب
.محبوب من، ای زيباترين زن دنيا، اگر نمی دانی، رد گله ها را بگير و بسوی خيمه ء چوپانها بيا و در آنجا بزغاله هايت را بچران
.ای محبوبه ء من ، تو همچون ماديانهای عرابه ء فرعون ، زيبا هستی
. گيسوان بافته ء تو رخسارت را زينت می بخشند و همچون جواهر گردنت را می آرايند
.ما برايت گوشواره های طلا با آويزه های نقره خواهيم ساخت
:محبوبه
. سرور من ، سرمست از بوی خوش عطر من ، بر بسترش دراز می کشد
.محبوب من که در آغوشم آرميده ، رايحه ای چون مُر خوشبو دارد
.او مانند گلهای وحشی است که در باغهای عین جدی می رويند
:محبوب
.تو چه زيبايی، ای محبوبه ء من
.چشمانت به زيبايی و لطافت کبوتران است
:محبوبه
!ای محبوب من ، تو چه جذاب و دوست داشتنی هستی
.سبزه زارها بستر ما هستند و درختان سرو و صنوبر برما سايه می افكنند.
.من گل سرخ شارون و سوسن وادی ها هستم
:محبوب
.آری، محبوبه ء من در ميان زنان همچون سوسنی است در ميا ن خارها
:محبوبه
محبوب من در ميان مردان مانند درخت سيبی است در ميان درختان جنگلی، در زير سايه اش می نشينم وميوه اش کامم را شيرين می سازد
.او مرا به تالارضيافتش آورد و به همه نشان داد آ ه چقدر مرا دوست دارد
.مرا با آشمش تقويت دهيد، و جانم را با سيب تازه کنید زيرا من از عشق او بيمارم
.دست چپ او زير سر من است و دست راستش مرا در آغوش می کشد
.ای دختران اورشليم ، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم می دهم که مزاحم عشق ما نشويد
.گوش کنید! اين محبوب من است که دوان دوان از کوه ها و تپه ها می آيد
.محبوب من همچون غزال و بچه آهو است
. او پشت ديوار ما از پنجر ه نگاه می کند
.محبوبم به من گفت: ای محبوبه من ، ای زیبای من، برخيز و بيا. زمستان گذشته است . فصل باران تمام شده و رفته است
.گلها شكفته و زمان نغمه سرايی فرا رسيده است . صدای پرندگان در ولايت ما به گوش می رسد
.برگ درختان سبز شده و هوا از رايحه ء تاک های نوشكفته ، عطرآگين گشته است
. ای محبوبه ء من ، ای زيبای من ، برخيز و بيا
:محبوب
.ای کبوترمن که در شكاف صخره ها و پشت سنگها پنهان هستی، بگذار صدای شيرين تو را بشنوم و صورت زيبايت را ببينم
.روباهان کوچک را که تاکستانها را خراب می کنند بگيريد، چون تاکستان ما شكوفه آورده است .
: محبوبه
.محبوبم از آن من است و من از آن محبوبم
. او گل خود را در ميان سوسنها می چراند
ای محبوب من ، پيش از آنكه روز تمام شود و سايه ها بگريزند، نزد من بيا؛
.همچو ن غزال و بچه آهو بر کوه های باتر بسوی من بشتاب
:محبوبه
شب هنگام در بستر خويش او را که جانم دوستش دارد به خواب ديدم : بدنبال او
.می گشتم ، اما او را نمی يافتم
.رفتم و در کوچه ها و ميدان های شهر جستجو کردم، اما بیفايده بود.
شبگردهای شهر مرا ديدند و من از آنان پرسيدم آیا او را که جانم دوستش دارد دیده اید؟
هنوز از ايشان چندان دور نشده بودم که محبوبم را يافتم، او را گرفتم
.و رها نكردم تا به خانه ء مادرم آوردم
.ای دختران اورشليم ، شما را به غزالها و آهوهای صحرا قسم می دهم که مزاحم عشق ما نشويد
اين چيست که مثل ستون دود از بيابان پيداست و بوی خوش مر و آندر و عطرهايی که تاجران می فروشند به اطراف می افشاند؟
.نگاه کنید! اين تخت روان سليمان است که شصت نفر از نيرومندترين سپاهيان اسرائيل آن را همراهی می کنند
.همه ء آنان شمشير زنانی ماهر و جنگاورانی کارآزموده اند
. هر يک شمشيری بر کمر بسته اند تا در برابر حمله های شبانه از پادشاه دفاع کنند
.تخت روان سليمان پادشاه از چوب لبنان ساخته شده است
.ستونهايش از نقره و سايبانش از طلاست
. پشتی آن از پارچه ء ارغوان است
.آه به دست دختران اورشليم ، به نشانه ء محبتشان دوخته شده است
ای دختران اورشليم ، بيرون بياييد و سليما ن پادشاه را ببينيد، او را با تاجی که مادرش در روز شاد عروسی اش بر سر وی نهاد تماشا کنید.
: محبوب
.تو چه زيبايی، ای محبوبه ء من ! چشمانت از پشت روبند به زيبايی و لطافت کبوتران است
. گيسوان مواج تو مانند گله ء بزها است که از کوه جلعاد سرازير می شوند
.دندانهای صاف و مرتب تو به سفيدی گوسفندانی هستند که به تازگی پشمشان را چيده و آنها را شسته باشند
.لبانت سرخ و دهانت زيباست
. گونه هايت از پشت روبند همانند دو نيمهء انار است
.گردنت به گردی برج داود است و زينت گردنت مانند هزار سپر سربازانی است که دور تا دور برج را محاصره کرده اند
.سينه هايت مثل بچه غزالهای دو قلويی هستند که در ميان سوسنها می چرند.
.پيش از آنكه روز تمام شود و سايه ها بگريزند، من به کوه مر و تپه ء آندر خواهم رفت
!تو چه زيبايی،ای محبوبه ء من
.در تو هيچ نقصی نيست
.ای عروس من ، با من بيا
.از بلنديهای لبنان و اما نه ، و از فراز سنير و حرمو ن، جايی که شيران و پلنگان لانه دارند، به زير بيا
.ای محبوبه ء من و ای عروس من ، تو با يک نگاهت دلم را ربودی و با يک حلقه ء گردنبندت مرا در بند کشيدی
.ای محبوبه ء من و ای عروس من ، چه گواراست محبت تو! محبت تو دلپذيرتر از شرا ب است و خوشبوتر از تمامی عطرها
.از لبان تو عسل می چكد و در زير زبانت شير و عسل نهفته است
. بوی لباس تو همچون رايحهء دل انگيز درختان لبنان است
.ای محبوبه ء من و ای عروس من ، تو مانند باغی بسته ، و همچو ن چشمه ای دست نيافتنی، تنها از آن من هستی
.و تو مثل بوستان زيبای انار هستی که در آن ميوه های خوش طعم به ثمر می رسند
. در تو سنبل، حنا، زعفرا ن و نيشكر، دارچين و گياهان معطری چون مر و عود می رويند.
. تو مانند چشمه ساری هستی که باغها را سيراب می کند و همچو ن آب روانی هستی که ازکوه های لبنان جاری می شود
:محبوبه
.ی نسيم شمال ، و ای باد جنوب ، برخيزيد! برخيزيد و بر من که باغ محبوبم هستم بوزيد تا بوی خوش من همه جا پراکنده شود
.بگذاريد او به باغ خود بيايد و از ميوه های خوش طعم آن بخورد
:محبوب
!ای محبوبهء من وای عروس من ، من به باغ خود آمده ام
. مُر و عطرهايم را جمع می کنم، عسل خود را می خورم و شير و شرابم را می نوشم
: دختران اورشليم
.ای دلدادگان بخوريد و بنوشيد و از محبت سرمست و سرشار شويد
محبوبه
می خوابم ، اما دلم آرام ندارد. صدای محبوبم را باز می شنوم آه بر در کوبيده، می گويد: محبوبه ء من و ای دلدار من، ای کبوتر من که در تو عيبی نيست سرم از ژاله ء شبانگاهی خيس شده و شبنم بر موهايم نشسته است
ولی من لباسم را از تن درآورده ام ، چگونه می توانم دوباره آن را بپوشم ؟
پاهايم را شسته ام، چگونه می توانم آنها را دوباره کثيف کنم ؟
.محبوبم دستش را از سوراخ در داخل کرده و می کوشد در را باز کند
. دلم برای او بشد ت می تپد
. بر می خيزم تا در را به روی او بگشايم، وقتی دست بر قفل می نهم ، انگشتانم به عطر مُر آغشته می گردد
.در را برای محبوبم باز می کنم، ولی او رفته است
. چقدر دلم می خواهد باز صدايش را بشنوم ! دنبالش می گردم ، اما او را در هيچ جا نمی يابم
. صدايش می کنم ، ولی جوابی نمی شنوم
.شبگردهای شهر مرا می يابند و می زنند و مجروحم می کنند
. نگهبانان حصار ردای مرا از من می گيرند
.ای دخترا ن اورشليم ، شما را قس م می دهم که اگر محبوب مرا يافتيد به او بگوييدکه من از عشق او بيمارم
:دختران اورشليم
9ای زيباترين زنان ، مگر محبوب تو چه برتری بر ديگران دارد که ما را اينچنين قسم می دهی؟
:محبوبه
.محبوب من سفيدرو و زيباست . او در ميان ده هزار جوان همتايی ندارد
.سر او با موهای مواج سياه رنگش ، با ارزشتر از طلای ناب است
.چشمانش به لطافت کبوترانی است که کنار نهرهای آ ب نشسته اند و گويی خود را در شير شسته اند
.گونه هايش مانند گلزارها، معطر است.
.لبانش مثل سوسنهايی است که از آن عطر مر می چكد
.دستهايش همچون طلايی است که با ياقوت آراسته شده باشد
. پيكرش عاج شفاف گوهرنشان است
.ساقهايش چون ستونهای مرمر است که در پايه های طلايی نشانده شده باشند
. سيمای او همچون سروهای لبنان بی همتاست .
..دهانش شيرين است و وجودش دوست داشتنی
.ای دختران اورشليم ، اين است محبوب و يار من
:دختران اورشليم
ای زيباترين زنان ، محبوب تو کجا رفته است ؟
. بگو تا با هم برويم و او را پيدا کنیم
:محبوبه
.محبوب من به باغ خود نزد درختان معطر بلسان رفته است ، تا گله اش را بچراند و سوسنها بچيند
.من از آن محبوب خود هستم و محبوبم از آن من است
. او گله ء خود را در ميا ن سوسنها می چراند
:محبوب
4ای محبوبه ء من ، تو همچون سرزمين ترصه دوست داشتنی هستی. تو مانند اورشليم زيبا، و همچون لشكری آراسته برای جنگ پرشكوه هستی
.نگاهت را از من برگردان ، زيرا چشمانت بر من غالب آمده اند
.گيسوان مواج تو مانند گلهء بزهايی است که از کوه جلعاد سرازير می شوند
.دندانهای صاف و مرتب تو به سفيدی گوسفندانی هستند که به تازگی شسته شده باشند
.گونه هايت از پشت روبند تو همانند دو نيمه ء انار است
.و در ميان شصت ملكه و هشتاد کنيز و هزاران دوشيزه ، کسی را مانند کبوتر خود بی عيب نيافتم
.او عزيز و يگانه ء مادرش است
.دوشيزگان وقتی او را می بينند تحسينش می کنند و ملكه ها و کنيزان او را می ستايند
: آنها می پرسند
اين کيست که مثل سپيده ء صبح می درخشد و چون ماه زيبا و مثل آفتاب پاک و مانند ستارگا ن پرشكوه است؟
.من به ميان درختان گردو رفتم تا دره های سرسبز و برگهای تازه ء تاکها و شكوفه های درختان انار را تماشا کنم
.اما نفهميدم چگونه به آنجا رسيدم ، زيرا اشتياق من مرا چون کسی که بر عرابه ء شاهزادگان سوار است به پيش می راند
:دختران اورشليم
.برگرد
. برگرد ای دختر شولمی، برگرد، تا تور را تماشا کنيم
:محبوبه
چرا می خواهيد مرا تماشا کنيد چنانكه گويی رقص محنایم را تماشا می کنيد؟
:محبوب
.ای شاهزاده ء من ، خراميد ن تو چه زيباست
.پاهای تو همچون جواهراتی است که به دست هنرامندان ماهر تراش داده شده باشند
.ناف تو مانند جامی است که پر از شراب گوارا باشد. کمر تو همچون خرمن گندمی است که سوسنها احاطه اش کرده باشند.
.سينه هايت مثل بچه غزالهای دوقلو هستند
.گردنت مثل برجی از عاج است و چشمانت نزد مانند آب زلال برکه های حشبون نزد دروازه بیت ربیم
.بينی تو به زيبايی برج لبنان است که بر سرراه دمشق می باشد
.سرت مانند کوه آَرمَل افراشته است و گيسوانت به لطافت اطلس اند
.حلقه های موهايت پادشاهان را اسير خود می سازد
تو چه زيبايی، ای محبوبه ء من ؛
تو چه شيرين و چه دلپسندی! 7
مانند درخت نخل ، بلند قامتی و سینه هایت همچون خوشه های خرماست
.بخود گفتم : از درخت نخل بالا خواهم رفت و شاخه هايش را خواهم گرفت
سينه هايت مانند خوشه های انگور است و نفس تو بوی دل انگيز سيب می دهد؛
.بوسه هايت چون گواراترين شرابها است
:محبوبه
باشد که اين شراب به محبوبم برسد و بر لبان و دهانش به ملايمت جاری شود. 10
من از آن محبوبم هستم و محبوبم مشتاق من است
ای محبوب من
بيا تا به دشتها برويم ؛ شب را در دهكده ای به سر بريم ، و صبح زود برخاسته ، به ميان تاکستانها برويم تا ببينيم آيا درختان انگور گل کرده و گلهايش شكفته اند؟
ببينيم درختان انار شكوفه آورده اند؟
.در آنجا من محبت خود را به تو تقديم خواهم کرد.
.مهر گياه ها رايحه ء خود را پخش می کنند و نزديک درهای ما همه نوع ميوه ء خوشمزه وجود دارد
.من همه نوع لذتهای نو و کهنه برای تو، ای محبوب من ، ذخيره کرده ام
:محبوبه
.ای کاش تو برادر من بودی
.آنگاه هرجا تو را می ديدم می توانستم تو را ببوسم ، بدون آنكه رسوا شوم
.و تو را به خانه ء مادرم می آوردم تا در آنجا به من محبت را بياموزی
.در آنجا شراب خوش طعم و عصاره ء انار خود را به تو می دادم تا بنوشی
. دست چپ تو زير سر من می بود و دست راستت مرا در آغوش می کشيد
.ای دختران اورشليم ، شما را قسم می دهم آه مزاحم عشق ما نشويد
:دختران اورشليم
اين کيست که بر محبوب خود تكيه کرده و از صحرا می آيد؟
محبوب
.در زير آ ن درخت سيب ، جايی آه از مادر زاده شدی، من محبت را در دلت بيدار کردم
محبوبه
.محبت مرا در دل خود مهر آن و مرا چون حلقه ء طلا بر بازويت ببند تا هميشه با تو باشم
.محبت مانند مرگ قدرتمند است و شعله اش همچون شعله های پرقدرت آتش با بیرحمی می سوزاند و نابود می کند
.آبهای بسيار نمی توانند شعلهء محبت را خاموش کنند و سيلابها قادر نيستند آن را فرو نشانند
.هرکه بكوشد با ثروتش محبت را بچنگ آورد، جز خفت و خواری چيزی عايدش نخواهد شد
:دختران اورشليم
.خواهر کوچكی داريم که سينه هايش هنوز بزر گ نشده اند
اگر کسی به خواستگاری او بيايد چه خواهيم کرد؟
.اگر او ديوار می بود بر او برجهای نقره می ساختيم و اگر در می بود با روآشی از چوب سرو او را می پوشانديم
محبوبه
.من ديوارم و سينه هايم برجهای آن
. من دل از محبوب خود ربوده ام
.سليمان در بعل هامون تاکستانی داشت و آن را به کشاورزان اجاره داد که هر يک ، هزار سكه به او بدهند
اما ای سليمان ، من تاکستان خود را به تو می دهم ، هزار سكه ء آن مال توست و دويست سكه مال کسانی که از آن نگهداری می کنند
محبوب
. ای محبوبه ء من ، بگذار صدايت را از باغ بشنوم ، دوستانم منتظرند تا صدايت را بشنوند
محبوبه
. نزد من بيا ای محبوب من ، همچو ن غزال و بچه آهو بر کوه های عطرآگين ، بسوی من بيا
مصیبت تاریخی یا اصلن مصیبت
بزرگترين مصيبت تاريخي آن است که توانايي انجام کاري را داشته
باشي، اما آنقدر در انجامش درنگ کني که زمان آن بگذرد
-------
من این جمله رو دوست دارم خیلی
به خیال من واقعن همینطوره، خیلی وقت ها توانایی انجام کاری هست، فرصت و شانس انجام کاری اینقدر بهت نزدیکه که گاهی حتی از شدت نزدیکی گرمای حضورشون رو روی پوستت حس می کنی، بعد تو روت رو بر می گردونی و به اندازه کافی صبر می کنی تا هر دو از تو دور بشن، تا جایی که امکان بازگشتشون نیست، اولش هم اصلن خوشحالی، خیلی هم، فکر میکنی داشت اون همه فرصت و شانس بختک می شد روی سینه ات، اما یه مدت بعد احساس می کنی یا متوجه می شی نمی دونم، یکی از این دوتا خلاصه اش، که نه ........ جدی جدی فرصت داشتی، شانس داشتی اما دستی دستی داده رفته، بعد سعی می کنی دوباره بکشیشون به سمت خودت، اما خیلی دورن، با همه سوادت گاهی یادت میره که نیروی جاذبه مغناطیسی خیلی قوی هست ولی در فاصله های خیلی نزدیک، نیروی جاذبه جرم ( بخوان سنگینی حضور) درسته که بردش زیاده اما دیگه خیلی خیلی ضعیف هست، اینقدر که فعلن جهان با این همه ستاره و سیاهچاله سنگین هنوز داره متراکم می شه
بعد این موقع است که شروع می کنی به داد و فریاد کردن، به زمین و زمان فحش دادن، بهتان بستن، به در و دیوار زدن، متهم و محکوم کردن
داستان خیلی ساده بوده اما، هم شانس هم فرصت و همباقی قضایا زیر نگاه تو، اصلن تا زیر چانه ات آمده بود و نفس می کشید و تو خیلی راحت نشستی به تماشا کردن تا از دست رفت
و اگر این سیاق تو باشد باز هم اتفاق خواهد افتاد، چنان که تا به حال هزار بار افتاده
۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه
عروسک خیمه شب بازی
خودم را که نگاه می کنم می بینم همه عمرم عروسک خیمه شب بازیی بیش نبوده ام
این روزها حتی دیگر پایم استحکام زمین را هم حس نمی کند، نخ های چسبیده به دست و پایم که نمیدانم سرشان به کجا بسته است تکانم میدهند و هدایتم می کنند بی آن که حتی بر زمین گام زده باشم، روزمرگی می کنم به همان سیاقی که نخ ها می خواهند
سر آن نخ های لعنتی انگار به هزار جا وصل است، هزاران رشته تابیده شده اند به هم، تا شده اند 5 تا و مرا بستانده اند به خودشان، سر و دست ها و پاهایم را با ساز خودشان می رقصانند
ابتدایشان منطقن باید به جاهایی مثل تاریخ شخصی ام، خانواده ام، دوستانم، روزگار سپری شده ام گره خورده باشد
همینطورکه نخ ها جابه جایم می کنند فکر می کنم و می بینم هیچ گاه کاری را که دوست داشته ام انجام نداده ام، یا بهتر بگویم کمتر کاری را انجام داده ام که دلم خواسته، همیشه کاری را کرده ام که منطقن و یا بنا به گفته دوستی بر اساس حساب کتاب های عقل عافیت طلب درست بوده باشد، تا پشیمان نشوم تا بتوانم بگویم مسئولیت آن چه بر من و دیگران رفته تمام و کمال با خودم است و شرایط فعلی حاصل خردمندانه ترین انتخاب بین وضعیت های موجود بوده است
در نهایت همیشه در تلاش برای انتخابی عاقلانه بین گزینه های پیش رو بوده ام نه آن که مطلقن رو کنم به سمتی که می خواهم
با خودم فکر کردم اگر کسی چنین تحلیلی از خودش به من می داد، قدر قدرت جوابش را می دادم که : ضجه مویه نکن، در نهایت خودت انتخاب کرده ای و حکمن همان را که می خواستی هم برگزیدی
بعد دیدم بی انصافی می کردم اگر چنین چیزی را می گفتم، من که تجربه کرده ام چقدر کمتر می شود به سمت خواسته ها و آرزو ها رفت
همیشه از تنهایی ترسیده ام، از این که به ناگهان همه چیز و همه کس را از دست بدهم، بس که همواره مخیر شده ام بین همه یا هیچ، بین آن چه که می خواهم و آن چه دارم و در صورت حرکت به سوی خواسته ام از دست خواهم داد، همیشه دیگران، خواسته شان، شادی و رضایتشان(همه) پیش از من(هیچ) در برابرم ایستاده بودند و آن ها به خوبی به این حقیقت آگاه بوده و همواره مرا بین دو انتخاب یا خودم یا آنها فشار داده اند، به آینه که نگاه می کنم من در انتهای خطشان ایستاده ام
نمی خواهم بی جربزگی هایم را به حساب دیگران بگذارم، کمک گرفته ام، یعنی کمکم کرده اند اما تنها در زمان هایی که سوی حرکتم چیزی خلاف منطق و حساب های عقلی خودشان نبوده است
اگر هم به ندرت به سمت درختان حماسی گامی برداشته ام نه حتی گامی به بلندایی که خودم می خواهم، چنان آزرده شده ام، طرد شده ام، ترک شده ام، رانده شده ام، تنها مانده ام که پس از آن، فقط خیال آن همه آزردگی، دردمندی و درماندگی و واماندگی و تنهایی چنان هراسی بر تنم نشانده که روز ها و هفته ها و ماه ها طول کشیده تا از لرز آن ترس رها شوم و گرمایی از جنس یک تن زنده به بدنم باز گردد
احساس بدی دارم از این که بگویم شدتش به همین اندازه است که می گویم و مویه نیست
احساس بدی دارم از این که بگویم شدتش به همین اندازه است که می گویم و مویه نیست
حالا خیال می کنم خسته ام، دلم می خواست آن حمایت ها و کمک ها و پشتیبانی ها در جهت کارهایی بود که خودم دلم می خواست انجام دهم، هر چند اشتباه، دلم می خواست یکبار از انتها، از تصویر انتهایی که در آَن تنها و بی پشتیبان و دردمند و وامانده و آزرده خواهم ماند نترسیده بودم، دلم می خواست یکبار همه آن هایی که همیشه زیر سایه سنگین محبتشان بوده ام و کمکم کرده اند به راهی که خودشان می خواستند و صلاح می دانستند، پشتم را همچنان گرم و محکم نگاه می داشتند تا به سمتی بروم که می خواهم، همیشه هم سمت درختان حماسی ، لزومن نوید خطر و ناسپاسی نمی بود و نیست
جایی که هستم امن است، به غایت،خطری تهدیدم نمی کند، آزادم و این همه حاصل عاقلانه ترین انتخاب بین گزینه های در برابرم است، چسبناکی بند ها را اگر فراموش کنم، گاهی حتی خوش می شود، اما دروغ چرا، خیال آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک لحظه ترکم نمی کند و من هنوز می خواهم از بند های عروسک گردان ها رها شوم تا فرصت کنم پی کفش هایم بگردم شاید کسی صدایم کند
خیال آن همه هراس و تنهایی منجمدم می کند و من خود را می سپرم تا نخ ها باز حرکت کنند و من را برقصانند: باید خانه را تمیز کنم، چمدان ها را ببیندم، فردا راهی سفرم
بعد از مدت ها فردا به سفر می روم برای شش روزی
فارغ ازهمه آزادی هایی که در این سفر دارم، خوشایند احساس امنیتی است که می کنم
دیگر دغدغه داشتن شناسنامه یا مدرک مستندی ندارم تا نشان دهد آدم کناری من نسبتش با من نسبی است یا سببی و هر کدام که هست چقدر به من نزدیک است، آنقدر هست که آگر زبانم لال دستش به دستم بخورد چهارستون عرش نلرزد و کوره جهنم برای من داغ تر از این که هست نشود
دیگر به هزارجای امن فکر نمی کنم که سی دی ها را کجا بگذارم
دیگر تنم پیش پیش از خیال این که به خاطر گوش کردن به موزیک مورد علاقه ام در جاده دستگیر شوم نمی لرزد
دیگر تمام هوش و حواسم به ماشین پیشی، پشتی، کناری، رنگ و پلاک آن ها نیست که مبادا سبز لجنی یا خاکی باشد با یک جفت چشم دریده پشت فرمان که از همان فاصله ماشین به ماشین هم احساس کنم لباس هایم پاره پاره می شود
دیگر چهار ستون بدنم بیدار و هوشیار نیست که مبادا ماشین دیگری دنبالم کند و در کم خطر ترین حالت مدام سرعتش را با سرعت من کم و زیاد کند
دیگر در هیچ توقفی، و حالا دیگر با هر لباسی، احساس نمی کنم وقتی راه می روم برهنه ام و تمام کائنات دارد مرا تماشا می کند
دیگر از زن بودنم در جاده ها نمی ترسم
دیگر لازم نیست حتی اگر 15 نفر مرد و زن باشی، همه جسور و همه قوی، باز هم به احتیاط زن بودن در گروه جایی کمپ بزنی که از چشم مردمان دور باشد مبادا قبل از طمع بستن به پول و ماشین به زنان گروه طمع ببندند، هزار کوره راه بروی که جایی پیدا کنی امن، دور از چشم ها و اندیشه های ناپاک،محصور میان همه موانع طبیعی و در این میان نگرانی از پیدا شدن حیوانات تنها موضوعی باشد که به آن فکر هم نکنی که آدم ها هزار برابر در حمله کردن و لطمه زدن خطرناکترند
دیگر آن شجاعت و جسارت بیش از جثه ام را نیاز ندارم تا با دوستی از جنس خودم و در اندازه های خودم از تهران به بندر عباس برانم
حالا که فکر میکنم می بینم آن که ما رفتیم، سفر نبود، گریز از بند و بست روزمره به دل وحشت بود برای فراموشی همه آن چه تمنا می کنی و نداری، و پیش و بیش از آن که لذت ببریم، انگار داشتیم خودمان را برای خودمان ثابت می کردیم که: می شود همه ناهنجاری ها را پشت سر گذاشت و علیرغم نا امنی، مستقیم راند به میانه ترس
دوست من، نفیسه، دیگر سفر آن وحشت مواجهه با حافظان امنیت نیست، دیگر گریزی نیست از تهران به بندرعباس و قشم و غرور و شادی این که راندیم و توقف نکردیم و رسیدیم و بازگشتیم و جستیم
این جا که آن جا نیست همه حق لذت بردن از سفر یک جا با ماست نفیسه، فقط و فقط مگر آن که با سرعتی بیش از 120 کیلومتر برانی
اشتراک در:
پستها (Atom)