۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

اندر مزایای انزوا و لالمانی

از یک زمانی که خاطرم نمی آید دقیقن کی بود، شاید از آخرین روز های هزار سال قبل که وبلاگ می نوشتم و لحظات انگشت شمار دوست داشتنی و خیل ثانیه های دوست نداشتنی را تجربه می کردم، و در عین حال با مرور نوشته هایم برای بار ها و بارها و دریافتن این که: تجربه زندگی کردن و نگاه کردن و تحلیل کردنم کافی نیست و آن مامک با آن ادبیات و حس های تیز و تند و غیر قابل کنترلش را دوست ندارم ، تصمیم گرفتم سکوت کنم و تماشا شاید، و به خودم فرصت زندگی کردن بدهم
.
.
....... هزار سال گذشت

از روی همه پدیده های آن هزار سال می گذرم تا از همین حالا صحبت کنم:

گاهی می شوم دو چشم شگفت زده، یا حتی نه دوچشم که مفهومی انسانی را منتقل می کند، می شوم یک شعور مجرد یا منتزع، و گیج می شوم

در توضیح چیستی این شعور می توانم بگویم برای من فضایی را تداعی می کند که گروهی از تصاویر در بازه آن می چرخند و به نظر می رسد برایش نظم را باز آفرینی یا یاد آوری (؟) می کنند، نظمی از جنس نظم کیهانی یعنی به طور پیش فرض و بدون هر گونه آموزشی به گونه ای بدیهی و بدوی نظم را می فهمد یا اصولن این با فضا با نظم پرداخته شده

و گیجی اش می شود از : اصرار بر پراکندگی نا منظم المان های اطراف، چیزی از جنس پریشانی

پیچیده شد، نه؟

خوب این توصیف ممکن است خیلی تخیلی به نظر برسد، اما قطعن تاریخ مامک، بستری که در آن بالیده، جغرافیا و وقایع و همچنین سرشت و ویژگی های وراثتی ( احساسات زیاد و رقیق، فلفلی بودن در عین تلاش برای منطقی ماندن و میلیون خصلت قابل یا غیر قابل کنترل دیگر .... ) و هزار واقعیت و حقیقت رخ داده در خلق آن تصاویر و باز آفرینی نظم یا حتی یاد آوریش برای آن شعور مجرد تاثیر داشته اند
پس آنطور ها که خیال می کنم نمی تواند مجرد باشد

اما خوب اگر همه این فاکتور ها را لحاظ کنیم می شود، می رسیم به این که برای مامک چه اتفاقی می افتد؟
هیچ اتفاق به خصوصی نمی افتد جز این که گاهی فکر می کند : با توجه به سرشت شکارگری انسان برای تنازع بقا به نظر می رسد این همه جنگ و خونریزی طبیعی باشد، برای درک بهتر دریافتش از زمان حال فاصله می گیرد و از بلندای تاریخ نگاهی می اندازد (به تصاویری هرچند مبهم ، در هم و خاک آلود به سبب عدم اشراف بر جزئیات یا اطلاعات ناکافی) و می بیند ای بابا تاریخ انسان هیچ گاه خالی از کشتار نبوده و تازه به نظر می رسد در این سال ها خیلی کمتر و ملایم تر از هزار سال پیش شده باشد، خوب چاره ای جز از پذیرفتن نیست، هر کسی که به دنیا آمده لاجرم باید از دنیا برود، حالا گاهی صلح آمیز  و پس از یک زندگی معمولی تر، گاهی ظالمانه و با یک حرکت خشن در حالی که هنوز زندگی به طور عادی در بدنش جریان داشته


در نهایت هر طور که انسان زندگی می کند، بخشی از بودن اوست، گریزی نیست انگار، 

خلاصه اش کنم، توضیح بیشترش خودم را هم خسته می کند
:
تسلیم شده ام که زندگی کنم

به زندگی و به حوادث آن تسلیم شده ام

نه که نا امید شده ام، هر کس بودنی دارد، مهم این است که بودنش را دریابد و همان را زندگی کند 

راستش نمی دانم برای بودن های خشن و نابودگر چه می شود کرد و آیا این بودن ها لزومن خشن و نابودگر هستی یافته اند یا آموزانده شده اند( آگاهانه کلمه آموختن را به کار نبردم) که خشن و نابودگر باشند ، بودن های نیک و صلح طلب قطعن نمی توانند همانطور خشن و نابود گر باشند، می ماند گروه سومی

گروه سومی در میانه از جنس سیاستمدران شاید و البته با گرایش به گروه بودن های نیک طلب و با توانایی استفاده نیک خواهانه مقطعی و موضعی از خشونت 

خشونت هم لزومن از نظر این گروه نابودگری نباید باشد، چیزی است ازجنس نظم  و محدودیت به نفع کسانی که بودنشان نیکی بی پایانی است که محدودیت بر نمی تابد
.
.

پوکیدم 
.
.
.
.
این چهار سال اخیر بسیار آزار دیدم، درد کشیدم و رنجیدم ، گاهی هم البته با تک تک سلول های بدنم لذت واقعی و عمیق را در همان دوران تجربه کرده ام، این لحظات بسیار کوتاه بودند اما تا زنده ام فراموششان نخواهم کرد

هزار اتفاق افتاد و همه با هم. هستی ها و جثه ها همه بزرگ و قوی و خوش قد و قامت نیستند

آن چه تجربه کردم به اندازه کافی بیشتر از هستی و قد و قامت من بود، بس که کوچک جثه بودم و کوتاه قامت و نزار، زمان هایی رسید که زه زدم و نشستم:  تسلیم و منتظر برای کشیدن و چشیدن بیشتر هر آنچه ناخوش و دردناک بود تا شاید وقایع بد از رو بروند و ازپیش چشمم رد شوند

حالا حس می کنم گوشتم در درد شیرین شده
آنقدر ماندم که درد شد شربت  
شده ام شراب هزار ساله
و ...  به حقیقتی شگرفت دست یافتم: هیچ کس بابت آزار دیدن و درد کشیدن و رنجیدنم مقصر نبود، نیست، حتی خودم. همه بودن هایمان را زندگی کردیم، هیچ کس کاری متفاوت از بودنش نکرد و چیزی مغایر با هستیش به تماشا نگذاشت، اینطور شد که در انتهای همه آن داستان ها که "اکنون" باشد حتی نیاز به بخشیدن خودم هم ندارم که دلگیریی نمانده نیازمند بخشش،و این به نظرم دست آورد بزرگی است برای دل کوچک نازکی که مامک داشت و کماکان دارد

زندگی را دوست دارم

اگر یک روز شنیدید که مامک در یک حادثه رانندگی کشته شد اصلن متاثر نشوید که شاید کمکی هم حسرت بخورید، چه مامک در آن حالت : در تسلیمی عاشقانه به سر می برده، ماشینش را گذاشته بوده روی کروز، ماشین خودش می رفته و مامک با فراموشی کامل دستش را روی فرمان رها کرده، یک پا با لختی و راحتی روی صندلی جمع شده و پای دیگر لمیده پای صندلی بی  خیال ترمز، مشغول خوش و بش با ابر های تکه تکه و سلام احوال پرسی با گلزار های کنار جاده و درخت ها و فرو کشیدن عطر گل ها بوده و لاجرم چشم هایش جایی را نمی دیده و یک راننده بی خبر از زندگی دیگر که همه حواسش به جاده بوده به او کوبیده و مامک در میانه شادی و لذت عمیق ومحض مستقیم شوت شده به آسمان



۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

انزوا

لالمانی یعنی این که ادبیات روزمره گفتاری و نوشتاری خودت را هم فراموش کنی 

من دچار این جنس لالمانی شده ام

می نشینم و می خوانم و پشت هم شگفت زده می شوم که آدم ها چقدر خوب می نویسند و چقدر خوب ایده ها و درونیات خودشان را کلمه می کنند و آرزو می کنم کاش من هم چنین توانایی داشتم

بیشترین جنگ من در زندگی روزانه مبارزه با خودم است، و لاجرم بیشترین گفتگو نیز با خودم 
می شود چرخاندن چرخ عصاری 

یک مامک فکر می کند، خیالبافی می کند، دیگری می ایستد مقابلش نقدش می کند، قضاوتش می کند، نصحیتش می کند و  گاهی حتی سانسور، گاهی تر حتی متهم، محکوم، کار به خشونت هم می کشد گاهی و  مامک نقاد، جلاد می شود و حکم می دهد به اعدام مامک عصار، حکمش را هم اجرا می کند

:خاطرات پس از مرگ براس کوباس  

یک مامک می خواهد که حرف بزند، مامک دیگر دهانش را می گیرد که : هی دختر نصیحت مادر بزرگت را فراموش کردی، آن کلمات بی بته را در دهانت مزه مزه کن، اگر عطر گل داد بگذار بیرون بیایند، اگر بوی سیر و پیاز می دهد، آن را قورت بده، یک لیوان  قهوه سیاه هم رویش بنوش بعد هم یک قرص نعنا بگذار زیر زبانت که نفست بوی تازگی بگیرد و خاموش باش


در نهایت گاهی به این فکر می کنم که حرف تازه ای هم برای گفتن ندارم، نوشته های دیگران را می خوانم، خیلی هاشان از مقولاتی می نویسند که من دلم می خواهد صحبت کنم، و انصافن که بسیار متین و مشخص هم می نویسند و من با خودم می گویم، گل گفتند، همان گل که تا در ذهن من شکل کلمه به خودش بگیرد یک عصر یخبندان طول می کشد 

شاید خودم را سانسور می کنم، شاید هم آدم هایم را گم کرده ام، شایدتر اصلن آدم هایم را پیدا نکردم

شاید همه این لالمانی از انزواست 

و من با خودم فکر می کنم چطور می شود زرتشت بشوی بعد از چهل سال در کوه و دشت و بیابان با شیر و  گور خر و زرافه ، و آن همه حرف های خوب بزنی

پس یحتمل یک چیزی یکجایی اشکال دارد

انزوا گوشه گیرم کرده و احمق، دایره لغاتم بسیار محدود شده اند، همین است که شگفت زده می شوم از خواندن

باید منزوی نبود، یا نشد

این را نمی دانم کدام مامک می گوید، اما به نظر می رسد ایده بدی نباشد 

راهش را اما گم کرده ام

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

لالمانی

لالمانی گرفتن بد دردیست
دچار دو کلافگی شده ام که هر دویش بد است و آزار دهنده و هر دو هم شبیه به هم

زمان هایی هست که بیمار می شویم و دچار تهوع، معمولن وقتی بالا می آوریم حالمان بهتر می شود
بدن من اما سر به بالا آوردن فرود نمی آورد، درست همان زمان ها که به شدت حال تهوع دارم و اگر بالا بیاورم حالم بهتر خواهد شد، بدنم مقاومت می کند، معده ام به حلقم حمله می کند، حلقم راه را می بندد و من در حال تهوع ام حبس می شوم، حس بدیست، چون در نهایت به همه این حال های ناخوش حس خفگی هم اضافه می شود

فقط در یک حالت حلقم تسلیم می شود، اگر دردی شدیدی و باور نکردنی یکباره حمله کند تا حلق فرصت عکس العمل نداشته باشد

گویا این بخشی از ویژگی فیزیولوژی بدن من است، نمی دانم شاید به شخصیتم هم بستگی داشته باشد

دردسر دوم عین همین کلافگی است با کلمات

اینقدر کلمه و حس به کلمه در نیامده و تصویر در حصار کوچک جمجمه ام می چرخد که مغزم دچار تهوع شده، بالا نمی آورد اما، هر اندازه فشار کلمات بیشتر می شود لب هایم محکمتر به هم جوش می خورد
 طفلکی ها

می روند که از راه چشم بیرون  بزنند، با نگاه یا اشک ، نمی دانم چطور می شود که در لحظه، فقط در یک لحظه سرم را بر می گردانم به سمتی دیگر، یا می اندازم پایین، یک نفس عمیق، و همه را انگار پیش از آن که به حفره دهانم هجوم بیاورند می سرانم به حلقم، می بلعمشان و حلق هم که پیشاپیش آموخته با  تهوع چه کار کند، در جا بسته می شود و .... همه این ها لحظه ای است  و باز سرم را  بالا می گیرم، نگاهم را بر می گردانم و سعی می کنم به زندگی عادی باز گردم
.
.
 باز می گردم و دوباره می خندم، هیچ کس غیبتم را احساس نکرده،  نه غیبت خودم نه خنده ام را 

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

غزل غزل های سلیمان، عاشقی با کلماتی از جنس زندگی

پیشتر ها بی قرار که می شدم کتاب می خواندم، و گاهی کتاب مقدس، اصلن رنگ و جلد بندی و زه کشی و شیرازه و بوی کتابم را دوست داشتم،  در دستانم که بود اول طورهایی قلبم تندتر می زد بعد آرام می گرفت، جلد سرمه ای ساده داشت با کاغذهای پوستی به نازکی حریر و به رنگ لاجوردی بسیار روشن، کتاب که بسته بود صفحاتِ روی هم به رنگ سرمه ای جلد بودند، یک طوری همه روحم نوازش می شد، وقتی صفحات را لمس می کردم حتی سر انگشتانم هم لذت می بردند، می نشستم روی مبل قرمزی  در آپارتمان کوچکی  که داشتم کنار ویترینی از همه یادگاری قدیمی و خصوصن چوبی و معطر ، عودی با شمیم جنگل های بارانی می سوزاندم و  شناور می شدم در تاریخی دور که کلمات کتاب نگاشته شده بود

در میان داستان های کتاب مقدس، غزل غزل های سلیمان مرا عاشق می کرد، عاشق تر می کرد حتی.
 به نگاه من کلمات ساده، شاعرانه، عاشقانه و پر از تمنایی حزن انگیز اما با شکوه تمام کنار هم قرار گرفته اند، شاید تصاویری که غزل رسم می کند از آن رو برایم زیباست که برخاسته ذهنی است  آغشته به عطر و شکوه طبیعت ، همه توصیف زیبایی زندگیی است که به سادگی جزئی از طبیعت است و هنوز هزاران سال مانده تا به عفن شهری آلوده شود

طولانی اما لطیف است، کاش تو عزیز خواننده حوصله کنی و تا آخر بخوانیش اگر مثل من از سادگی و زیبایی و شکوه زندگی و طبیعت لذت می بری

پی نوشت: روزگاری که نوبت عاشقی من بود برای معشوق خواندمش، من که سرشار بودم او را هنوز نمی دانم


مصیبت تاریخی یا اصلن مصیبت


بزرگترين مصيبت تاريخي آن است که توانايي انجام کاري را داشته 

باشي، اما آنقدر در انجامش درنگ کني که زمان آن بگذرد‬
-------

من این جمله رو دوست دارم خیلی

به خیال من واقعن همینطوره، خیلی وقت ها توانایی انجام کاری هست، فرصت و شانس انجام کاری اینقدر بهت نزدیکه که گاهی حتی از شدت نزدیکی گرمای حضورشون رو روی پوستت حس می کنی، بعد تو روت رو بر می گردونی و به اندازه کافی صبر می کنی تا هر دو از تو دور بشن، تا جایی که امکان بازگشتشون نیست، اولش هم اصلن خوشحالی، خیلی هم، فکر میکنی داشت اون همه فرصت و شانس بختک می شد روی سینه ات، اما یه مدت بعد احساس می کنی یا متوجه می شی نمی دونم، یکی از این دوتا خلاصه اش، که نه ........ جدی جدی فرصت داشتی، شانس داشتی اما دستی دستی داده رفته، بعد سعی می کنی دوباره بکشیشون به سمت خودت، اما خیلی دورن، با همه سوادت گاهی یادت میره که نیروی جاذبه مغناطیسی خیلی قوی هست ولی در فاصله های خیلی نزدیک، نیروی جاذبه جرم ( بخوان سنگینی حضور)  درسته که بردش زیاده اما دیگه خیلی خیلی ضعیف هست، اینقدر که فعلن جهان با این همه ستاره و سیاهچاله سنگین هنوز داره متراکم می شه


بعد این موقع است که شروع می کنی به داد و فریاد کردن، به زمین و زمان فحش دادن، بهتان بستن، به در و دیوار زدن، متهم و محکوم کردن 


داستان خیلی ساده بوده اما، هم شانس هم فرصت و همباقی قضایا زیر نگاه تو، اصلن تا زیر چانه ات آمده بود و نفس می کشید و تو خیلی راحت نشستی به تماشا کردن تا از دست رفت

و اگر این سیاق تو باشد باز هم اتفاق خواهد افتاد، چنان که تا به حال هزار بار افتاده

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

عروسک خیمه شب بازی

خودم را که نگاه می کنم می بینم همه عمرم عروسک خیمه شب بازیی بیش نبوده ام
این روزها حتی دیگر پایم استحکام زمین را هم حس نمی کند، نخ های چسبیده به دست و پایم که نمیدانم سرشان به کجا بسته است تکانم میدهند و هدایتم می کنند بی آن که حتی بر زمین گام زده باشم، روزمرگی می کنم به همان سیاقی که نخ ها می خواهند
سر آن نخ های لعنتی انگار به هزار جا وصل است، هزاران رشته تابیده شده اند به هم، تا شده اند 5 تا و مرا بستانده اند به خودشان، سر و دست ها و پاهایم را با ساز خودشان می رقصانند
ابتدایشان منطقن باید به جاهایی مثل تاریخ شخصی ام، خانواده ام، دوستانم، روزگار سپری شده ام گره خورده باشد
همینطورکه نخ ها جابه جایم می کنند فکر می کنم و می بینم هیچ گاه کاری را که دوست داشته ام انجام نداده ام، یا بهتر بگویم کمتر کاری را انجام داده ام که دلم خواسته، همیشه کاری را کرده ام که منطقن و یا بنا به گفته دوستی بر اساس حساب کتاب های عقل عافیت طلب درست بوده باشد، تا پشیمان نشوم تا بتوانم بگویم مسئولیت  آن چه بر من و دیگران رفته  تمام و کمال با خودم است و شرایط فعلی حاصل خردمندانه ترین انتخاب بین وضعیت های موجود بوده است
در نهایت همیشه در تلاش برای انتخابی عاقلانه  بین گزینه های پیش رو بوده ام نه آن که مطلقن رو کنم به سمتی که می خواهم
با خودم فکر کردم اگر کسی چنین تحلیلی از خودش به من می داد، قدر قدرت جوابش را می دادم که : ضجه مویه نکن، در نهایت خودت انتخاب کرده ای و حکمن همان را که می خواستی هم برگزیدی
بعد دیدم بی انصافی می کردم اگر چنین چیزی را می گفتم، من که تجربه کرده ام چقدر کمتر می شود به سمت خواسته ها و آرزو ها رفت  
همیشه از تنهایی ترسیده ام، از این که به ناگهان همه چیز و همه کس را از دست بدهم، بس که همواره مخیر شده ام بین همه یا هیچ، بین آن چه که می خواهم و آن چه دارم و در صورت حرکت به سوی خواسته ام از دست خواهم داد، همیشه دیگران، خواسته شان، شادی و رضایتشان(همه) پیش از من(هیچ) در برابرم ایستاده بودند و آن ها به خوبی به این حقیقت آگاه بوده و همواره مرا بین دو انتخاب یا خودم یا آنها فشار داده اند، به آینه که نگاه می کنم من در انتهای خطشان ایستاده ام

نمی خواهم بی جربزگی هایم را به حساب دیگران بگذارم، کمک گرفته ام، یعنی کمکم کرده اند اما تنها در زمان هایی که سوی حرکتم چیزی خلاف منطق و حساب های عقلی خودشان نبوده است
اگر هم به ندرت به سمت درختان حماسی گامی برداشته ام نه حتی گامی به بلندایی که خودم می خواهم، چنان آزرده شده ام، طرد شده ام، ترک شده ام، رانده شده ام، تنها مانده ام که پس از آن، فقط  خیال آن همه آزردگی، دردمندی و درماندگی و واماندگی و تنهایی چنان هراسی بر تنم نشانده که روز ها و هفته ها و ماه ها طول کشیده تا از لرز آن ترس رها شوم و گرمایی از جنس یک تن زنده به بدنم باز گردد
احساس بدی دارم از این که بگویم شدتش به همین اندازه است که می گویم و مویه نیست

حالا خیال می کنم خسته ام، دلم می خواست آن حمایت ها و کمک ها و پشتیبانی ها در جهت کارهایی بود که خودم دلم می خواست انجام دهم، هر چند اشتباه، دلم می خواست یکبار از انتها، از تصویر انتهایی که در آَن تنها و بی پشتیبان و دردمند و وامانده و آزرده خواهم ماند نترسیده بودم، دلم می خواست یکبار همه آن هایی که همیشه زیر سایه  سنگین محبتشان بوده ام و کمکم کرده اند به راهی که خودشان می خواستند و صلاح می دانستند، پشتم را همچنان گرم و محکم نگاه می داشتند تا به سمتی بروم که می خواهم، همیشه هم سمت درختان حماسی ، لزومن نوید خطر و ناسپاسی نمی بود و نیست

جایی که هستم امن است، به غایت،خطری تهدیدم نمی کند، آزادم و این همه حاصل عاقلانه ترین انتخاب بین گزینه های در برابرم است، چسبناکی بند ها را اگر فراموش کنم، گاهی حتی خوش می شود، اما دروغ چرا، خیال آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک لحظه ترکم نمی کند و من هنوز می خواهم از بند های عروسک گردان ها رها شوم تا فرصت کنم پی کفش هایم بگردم شاید کسی صدایم کند

خیال آن همه هراس و تنهایی منجمدم می کند و من خود را می سپرم تا نخ ها باز حرکت کنند و من را برقصانند: باید خانه را تمیز کنم، چمدان ها را ببیندم، فردا راهی سفرم

  

بعد از مدت ها فردا به سفر می روم برای شش روزی
فارغ ازهمه آزادی هایی که در این سفر دارم، خوشایند احساس امنیتی است که می کنم
دیگر دغدغه داشتن شناسنامه یا مدرک مستندی ندارم تا نشان دهد آدم کناری من نسبتش با من نسبی است یا سببی و هر کدام که هست چقدر به من نزدیک است، آنقدر هست که آگر زبانم لال دستش به دستم بخورد چهارستون عرش نلرزد و کوره جهنم برای من داغ تر از این که هست نشود
دیگر به هزارجای امن فکر نمی کنم که سی دی ها را کجا بگذارم
دیگر تنم پیش پیش از خیال این که به خاطر گوش کردن به موزیک مورد علاقه ام در جاده دستگیر شوم نمی لرزد
دیگر تمام هوش و حواسم به ماشین پیشی، پشتی، کناری، رنگ و پلاک آن ها نیست که مبادا سبز لجنی یا خاکی باشد با یک جفت چشم دریده پشت فرمان که از همان فاصله ماشین به ماشین هم احساس کنم لباس هایم پاره پاره می شود

دیگر چهار ستون بدنم بیدار و هوشیار نیست که مبادا ماشین دیگری دنبالم کند و در کم خطر ترین حالت مدام سرعتش را با سرعت من کم و زیاد کند
دیگر در هیچ توقفی، و حالا دیگر با هر لباسی، احساس نمی کنم وقتی راه می روم برهنه ام و تمام کائنات دارد مرا تماشا می کند
دیگر از زن بودنم در جاده ها نمی ترسم
دیگر لازم نیست حتی اگر 15 نفر مرد و زن باشی، همه جسور و همه قوی، باز هم به احتیاط زن بودن در گروه جایی کمپ بزنی که از چشم مردمان دور باشد مبادا قبل از طمع بستن به پول و ماشین به زنان گروه طمع ببندند، هزار کوره راه بروی که  جایی پیدا کنی امن، دور از چشم ها و اندیشه های ناپاک،محصور میان همه موانع طبیعی  و در این میان نگرانی از پیدا شدن حیوانات تنها موضوعی باشد که به آن فکر هم نکنی که آدم ها هزار برابر در حمله کردن و لطمه زدن خطرناکترند

دیگر آن شجاعت و جسارت بیش از جثه ام را نیاز ندارم تا با دوستی از جنس خودم و در اندازه های خودم از تهران به بندر عباس برانم

حالا که فکر میکنم می بینم آن که ما رفتیم، سفر نبود، گریز از بند و بست روزمره به دل وحشت بود برای فراموشی همه آن چه تمنا می کنی و نداری، و پیش و بیش از آن که لذت ببریم، انگار داشتیم خودمان را برای خودمان ثابت می کردیم که: می شود همه ناهنجاری ها را پشت سر گذاشت و علیرغم نا امنی، مستقیم راند به میانه ترس  

دوست من، نفیسه، دیگر سفر آن وحشت مواجهه با حافظان امنیت نیست، دیگر گریزی نیست از تهران به بندرعباس و قشم و غرور و شادی این که راندیم و توقف نکردیم و رسیدیم و بازگشتیم و جستیم

این جا که آن جا نیست همه حق لذت بردن از سفر یک جا با ماست نفیسه، فقط و فقط مگر آن که با سرعتی بیش از 120 کیلومتر برانی