۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

کی شود این روان من ساکن


 
اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت‌های خموش
در زبان نامده‌ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی‌زبان که منم
می شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

گاهی وقت ها خیلی کلمات در ذهنم می گذرند
خیلی حس ها
خیلی اندیشه ها
ولی بیشتر خوش می دارم زندگی کنم
حرف نزنم
زندگی کنم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

Adele - Rolling In The Deep


گوش بسپار....






There's a fire starting in my heart,
Reaching a fever pitch and it's bring me out the dark,

Finally, I can see you crystal clear,
Go ahead and sell me out and a I'll lay your ship bare,
See how I'll leave with every piece of you,
Don't underestimate the things that I will do,

There's a fire starting in my heart,
Reaching a fever pitch and it's bring me out the dark,

The scars of your love remind me of us,
They keep me thinking that we almost had it all,
The scars of your love, they leave me breathless,
I can't help feeling,

We could have had it all,
(You're gonna wish you never had met me),
Rolling in the deep,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
You had my heart inside of your hand,
(You're gonna wish you never had met me),
And you played it to the beat,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),

Baby, I have no story to be told,
But I've heard one on you and I'm gonna make your head burn,
Think of me in the depths of your despair,
Make a home down there as mine sure won't be shared,

The scars of your love remind me of us,
(You're gonna wish you never had met me),
They keep me thinking that we almost had it all,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
The scars of your love, they leave me breathless,
(You're gonna wish you never had met me),
I can't help feeling,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),

We could have had it all,
(You're gonna wish you never had met me),
Rolling in the deep,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
You had my heart inside of your hands,
(You're gonna wish you never had met me),

[ From: http://www.metrolyrics.com/rolling-in-the-deep-lyrics-adele.html ]

And you played it to the beat,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),

Could have had it all,
Rolling in the deep,
You had my heart inside of your hands,
But you played it with a beating,

Throw your soul through every open door,
Count your blessings to find what you look for,
Turn my sorrow into treasured gold,
You'll pay me back in kind and reap just what you've sown,

(You're gonna wish you never had met me),
We could have had it all,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
We could have had it all,
(You're gonna wish you never had met me),
It all, it all, it all,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),

We could have had it all,
(You're gonna wish you never had met me),
Rolling in the deep,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
You had my heart inside of your hands,
(You're gonna wish you never had met me),
And you played it to the beat,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),

Could have had it all,
(You're gonna wish you never had met me),
Rolling in the deep,
(Tears are gonna fall, rolling in the deep),
You had my heart inside of your hands,
(You're gonna wish you never had met me),

But you played it,
You played it,
You played it,
You played it to the beat.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

فریاد- برای شنیدن اول از کنار صفحه موسیقی متن را قطع کنید




روز گار من حالا از جنس این آواز است، فریاد دارم، فریاد یه چرای بزرگ اینقدر که صدام دورگه بشه و جونم با این چرای دورگه در بره

می دونم نفسم تنگ است، بیمارم، باید صبر کنم، 
می دونم ضعیف شده ام و حوصله ام از در بستر نشستن سر رفته
همه را می دانم

اما 
حسودیم شد به مردم مصر
وقتی شنیدم پیروز شدند
دوست داشتم با یکی حرف می زدم
دوست داشتم بپر بپر می کردم
شادی می کردم و با هیجان با دوستام حرف می زدم

دلم می خواست ایران خوب می شد بر می گشتم دوستام رو می دیدم
.... اما هیچ کاری نکردم جز سرفه

شش روزه تو خونه ام، کسی نباید بهم نزدیک بشه، سیاه سرفه به طور شدیدی واگیر داره
امشب تنهام
دیگه با هیچی نمی دونم چی کار کنم
یکباره دنیا برام غریبه شده 
کاری نتونستم برای خودم بکنم
برای هیچ کس نتونستم
هیچی رو نتونستم تغییر بدم
امشب تنهام
همه ی ناکامی ها، افسوس همه اتفاق های نیفتاده، حمایت های نشده، دچار شدن های بی موقع، از دست دادن ها، درد های این چند سال شدن اشک، سیل شدن توی چشم های من امشب که کسی نیست
می دونم می گذره امشب
اما  انگار سر رشته همه چیز از دستم دررفته
چقددر آدم بیرحم دیدم، چقدر آدم بد؟؟
چقدر خبر بد خوندم
هر شب، هر صبح
چقدر جنازه دیدم، چقدر آدم در حال جون دادن
چقدر سنگ قبر، چقدرچهره و بدن خونین
چقدر خون، چقدر خون
چقدر دار، چقدر بدن های آویزان
چقدر روزی 12 ساعت کار کردم تا یادم بره، یادم بره
آخ خدایا یادم نرفت، یادم نرفت که نرفت

خدایا چقدر آدم بی رحم آخه، چقدر آخه
چرا اینها اینقدر زیادند
چرا اینهمه آخه، چرا
..............

هیچ کس نیست، حتی یک نفر

آخ که تو چقدر سنگدل و بیرحمی
چقدر آخه، چقددددر

هیچ کس نیست، اگر هم بود حوصله گریه کردن و سرفه کردنم رو نداشت

مهم نیست که من دچارم
مهم نیست دنیا طوری که من دوست دارم نیست
مهم نیست اتفاق هایی که من دوست دارم نیفتاده، نمیفته
مهم نیست که سبکی تحمل نا پذیر یک حادثه داره زمینم می زنه
مهم نیست هیچ کس نیست
مهم نیست که من هیچ جا نیستم
و مهم نیست که حوصله ندارم دیگه جایی باشم
.............

امشب هم می گذره
می دونم می گذره


۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

معجزه ای که نشد، نمی شود هم لاکردار

از مزیت خانه نشینی اجباری استفاده می کنم و سعی می کنم سر و صدای باشگاه را فراموش کنم

مدتی دلم می خواست مریض شوم تا با خیال راحت خانه بمانم و استراحت کنم و دست به کاری نزنم

پیش آمد، سر پیری و معرکه گیری 

سیاه سرفه گرفته ام، تآکید مؤکد شده است که نباید از جا حرکت کنم، حتی برای کارهای کوچک خانه 

بد هم نیست یک جا نشستن و مدام خواندن و خواندن، گاهی که خسته می شوم از بی تحرکی، تصمیم می گیرم از جا بلند شوم که سرفه امانم را می برد و چاره ای نیست، باید حد اقل غذایم را گرم کنم، همراه با سرفه های پیاپی و شدید غذا را گرم می کنم .... دیگر نفسی برای خوردنش نمی ماند، باز مدتی صبر می کنم، بی حرکت می نشینم  تا آرام شوم، تا ریه ام را گول بزنم به آرامی بلند می شوم، به اعتراض سر وصدایی می کند،  بی محلی می کنم و می نشینم پشت میز، یک قاشق سوپ و نفس کشیدن کوتاه بینا بین همان لحظه که سوپ در دهانم است، مدتی بعد دوباره نفس تنگی می آید و بی خیال خوردن می شوم

دوباره می نشینم تا سرفه هایم را بکنم و آرام شوم، معمولن 10-20 دقیقه ای طول می کشد تمام شود

بعد شروع می کنم دوباره گشت زدن در شبکه، همزمان به سی بی سی هم گوش می کنم، مضطرب و زانو در بغل نشسته ام، با چشمانی گشاد شده به تلویزیون نگاه می کنم ، تلاش می کنم ترجمه همزمان عربی به انگلیسی را متوجه بشوم
تا قبل از سخنرانی عین دخترکان 12 ساله خیالبافی می  کردم: برگشته ام به ایران، به ایران آزاد، همه دوباره جوان شده اند، زمین آسمان و گیاهان و خانه ها و آدم ها همه تمیزند، چهره ها شاد و بشاشند، می خندیم و خوشحالیم، بی هیچ ترسی، دوستانم، دوستان عزیزم را می بینم،آخ مهلا را می بینم، دایی جون را، دایی جان را و کاش مامان و آفاق جون هم بودند و ملیجون که دیگر از درد روی زمین نمی خزند و دوباره سالم شده اند و فریجون با من مهربانند و آن غم و گرفتگی حک شده بر صورتشان دیگر نیست،  همه سفر هایمان را دوباره با هم می رویم، اینبار  شاد تر و خندان تر، بدون اضطراب، باز اما جایی خالی است، جاهایی، عباس دیگر نیست، مهناز دیگر نیست


مامان و آفاق جون نیستند، عباس آقا و آقای جباری نیستند


گریه ام می گیرد

هنوز گوش می کنم، بی فایده، انگار آب یخ سرم ریخته باشند. باز می نشینم سر شبکه، صفحه به صفحه می گردم، هر جا را همه جا را، دنبال معجزه می گردم، نیست لاکردار، فقط وقتی بیماری خواستم جهان با من هماهنگ شد و سیاه سرفه آمد و مرا خانه نشین کرد تا  بلکه ذات الریه  فراموشم کند

نمی دانم چرا اینطور های های درون ریز گریه ام گرفته، شاید یاد عباس و  مهناز افتاده ام، شاید دلم سوخته که معجزه نشد، نمی شود، شاید برای این که خوب می دانم  آن چه در ذهنم گذشت آروزیی محال بود .


این ها که این جا می نویسم شرح زندگی روزانه من نیست


پاره حریر های یک عشق بر باد رفته است که به دستم و پایم پیچیده


درواقع دلباخته یک محال یک وهم محال مانده ام


یعنی یک حس خوشی از آن روزها که دلباخته بودم بر جانم مانده
یک نور
یک شمیم
یک نگاه
نگاه ترسیده و تنها و نگران و عاشق و امیدوار من به دنیا

نگاه وحشت زده و سرگردانی که با خودش عهد کرده بود بتواند......


و نتواسنت
نتوانست 
آخ که نتوانست


این هاست که هنوز رهایم نمی کند

برای رهایی ام تلاش می کنم

این جا میدان جنگ من است

جنگ من با خودم تا بتوانم به زندگی بر گردم

هنوز ناتوانم 

آن یک حس خوش از من خیلی قوی تراست لاکردار

خیلی قوی تر
  
دلم می خواهد مراکزی وجود داشتند به نام برین واش، مثل کارواش، می رفتم آن جا یک بلیط سوپر تمیز کننده می  خریدم، مثل کارواش، می نشستم روی یک ریل که حرکت می کرد  و می دادم همه جمجمعه ام را بشورند و تمیز کنند، مغز هم فرستاده شود برای دیفرگ کردن، شاید هم ری بوت کردن، بعد همه گذشته های ناخوش را دیلیت کنند، به جایش مثلن تصاویر کارتونی بگذارند یا فیلم هایی که دوست دارم، یا کتاب هایی که خوانده ام  یا مناظر و عکس های زیبایی که دیده ام، یا خاطرات سفر و خنده هایی که فراموش کرده ام بازیافت کنند و بگذارند یه سمت تر و تمیز جمجمه ،بخش  رویا پردازی را هم کلن خاموش کنند، چپ و راستش را هم خودشان تنظیم کنند.

و من تازه و شنگول خوشحال با یک مغز تمیز و یک خروار خاطرات قشنگ برگردم خانه،   

بعد دیگر وقتی این جا نشسته ام اشک نمی ریزم و  به یاد نمی آورم تا بنویسم

  

هر وقت تو را نبينم آرام ترم!!

هر چند كه مي پزم ولي خام ترم !!

چون شير كه صياد زده زخم به او 

من در عجبم به تير تو رام ترم!!


                             

مامک
10 فوریه 2011

آرام ترم



هر وقت تو را نبينم آرام ترم!!

هر چند كه مي پزم ولي خام ترم !!

چون شير كه صياد زده زخم به او 

من در عجبم به تير تو رام ترم!!


                             تاج ماه

                            89/11/20  

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

نمی خوانی ام که

مزه شراب کهنه می دهد خاطراتت

 آنقدر ماند و کهنه شد تا گسی و تلخی اش رفت

حالا همه مستی است و شیرینی 

حیف که شراب کهنه نچشیده ای تا بدانی چه می گویم
نیستی

صدایت می کنم گاهی 
پاسخی  نیست

باورم می شود که از همه جا خط خورده ام

من خواستم و نتوانستم

خط نخوردی، پاک نشدی

از من شده ای،  نه فقط بخشی از تاریخم

نه که همراه منی، نه 

مثل پوست مرا در بر گرفته ای

دست می کشم و نرمی و گرمی ات را حس می کنم

نیستی که بدانی

نمی خوانی ام که

نفس تنگی

 سیاه سرفه بیماری خسته کننده ای ایست

!همین

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

زیبایی

آمدم  که چیزکی بنویسم در باب یک جفت چشم تیره ی غمگین، اما افتادم به خواندن ، در میان کلمه ها و خبر ها و نوشته ها گشت زدن و نگاه آشنا پیدا کردن

تا رسیدم به عکس این مادرک زیبای افغان و فرزندش و هوش از سرم پرید
ساعت ها مشغولشان شدم، نگاهشان کردم، زوم کردم روی عکس  ، روی چشم های مادر جوان، روی چشم های بی نهایت زیبای کودک
با خودم گفتم در برابر چنین زیبایی بی نهایتی باید محترمانه سکوت کرد و تماشا
و دیگر نخواستم از تنهایی و شیفتگی و غم و انتظار آن یک جفت چشم تیره بگویم

زیبایی را باز خوان کردم تا یادمان نرود زیبایی همه جا هست حتی میان روستا های مخروب و زمین های خشک ، پیچیده در پارچه هایی رنگی،  با چشمانی رمیده و نگاهی پرسشگر، و یا دیدگانی افسون گر و نگاهی شگفت زده

کاش برای چند لحظه دنیا به زیبایی این مادر و فرزند می شد، فقط چند لحظه، به پاسداشت هستیشان، کاش دنیا برایشان به اندازه چشم های فریبای آن کودک دل انگیز می شد 

و کاش می شد برای آن هستی به غایت زیبا، برای همه هستی هایی چنین سخت زیبا دنیا این همه خشن و بیرحم نبود، کاش من آدم خوبی بودم

چشم ها

جدال بی سرانجام زیبایی بی حد و معصومیت خالص

چشم هایش

شیفته و سرگردان، غمگین، غمگین

۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


 روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا   سیــــر   شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا  حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید  واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفــــت


این غزل را خیلی دوست دارم، قبل از این که بخوانمش، از خیلی پیشتر ها، شاید روزگار 15 سالگی، دلم می خواست برای من هم چنین اتفاقی بیفتد،  برایم دف بزنند و خاطرات خوبی که با هم داشتیم را بگویند و بخندند، با این تفاوت که من خواسته ام سوزانده شوم و خاکسترم را در یک بیشه سبز و زیبا روی زمین بپراکنند

و به جای ختم برایم مهمانی بگیرند و همه لباس های رنگی و شاد بپوشند و مثل همیشه حرف بزنند و بخندند، تمیز و مرتب و عطر زده ، مثل همیشه ای که بودم


۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

خواب

می روم بخوابم
دلم می خواهد خواب ببینم
ساعت ها و ساعت ها
دلم می خواهد قلبم را جا بگذارم روی آن سنگ سیاه محبوس در تاریخ گوریده ام و خودم را از آن لابیرنت بی انتهای لعنتی بیرون بکشم

دلم می خواهد یک بار برای همیشه باور کنم آن تصویر بازتاب رویا پردازی های من بود
باور کنم واقعیت جز از توهم من بود

دلم برای یک لحظه زندگی بی تو تنگ شده

بخوابم شاید خواب خوش ببینم

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

bruno mars - grenade


 Yes, I would die for ya baby; But you won't do the sam







Easy come, easy go
That's just how you live, oh
Take, take, take it all,
But you never give
Should of known you was trouble from the first kiss,
Why were they open?
Gave you all I had
And you tossed it in the trash
You tossed it in the trash, you did
To give me all your love is all I ever asked,
Cause what you don't understand is
I’d catch a grenade for ya (yeah, yeah, yeah)
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same

No, no, no, no
Black, black, black and blue beat me till I'm numb
Tell the devil I said “hey” when you get back to where you're from
Mad woman, bad woman,
That's just what you are, yeah,
You’ll smile in my face then rip the breaks out my car
Gave you all I had
And you tossed it in the trash
To give me all your love is all I ever asked
Cause what you don't understand is
I’d catch a grenade for ya (yeah, yeah, yeah)
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same

If my body was on fire, ooh
You’ d watch me burn down in flames
You said you loved me you're a liar
Cause you never, ever, ever did baby...
But darling I’ll still catch a grenade for ya
Throw my hand on a blade for ya (yeah, yeah, yeah)
I’d jump in front of a train for ya (yeah, yeah , yeah)
You know I'd do anything for ya (yeah, yeah, yeah)
Oh, oh
I would go through all this pain,
Take a bullet straight through my brain,
Yes, I would die for ya baby;
But you won't do the same.
No, you won’t do the same,
You wouldn’t do the same,
Ooh, you’ll never do the same,
No, no, no, no

باور نمی کنم

مدت هاست با تو گفتگو می کنم
پاسخی نیست اما

گفت هست اما گو نیست
شاید اصلن گفتگو نباشد

 منولوگ هم نیست، از آن رو که من با خودم حرف نمی زنم، با تو حرف می زنم، پس به نظر می رسد باید صحبت هایم شنونده ای خاص داشته باشد

که ندارد

پیش تر ها که یحتمل گفتگویی بود و به درازا هم می کشید و به خیالم پاسخی هم دریافت می کردم، صدای خودم را می شنیدم که می گفت: رهایم کن، حوصله ندارم، حوصله ای هیچ چیز ندارم

آن روزها چهره ات پیش رویم بود، صدایت در گوشم

این روزها نه تصویر است، نه صدا، نه گفتگویی

این روزها هیچ عبارتی جز این به نظرم نمی رسد:

در ذهن من تصویری اصیل و نجیب  و توانا و به غایت برازنده از تو نقر شد که پاک شدنی نیست
می گویم نقر رشد، نمی گویم رسم شد
به سختی هم نقر شد
( از کلمه ی" نقر" خوشم می آید به چشم من طوری خشن است،نه! عمیق است، می خواهم بگویم  تصویر تو به طور مهیب عاشقانه ای ، سخت عمیق نقر شد )
نه پاک می شود و نه مخدوش 
شاید اصلن یک شاهکار هنری باشد، چنان که کامل و دقیق و دلنشین است
و باز صدایم را می شنوم که:

باور نمی کنم
باور نمی کنم
امکان ندارد

آن تصویر خدشه ناپذیر است، پاک نشدنی است
 نمی شود
نمی شود

و بعد صدایی در سرم نهیبم می زند که :


خاطرت نمی آید  با همان صدا که دوستش داشتی از دور دست ها شنیدی: ظاهرن  ذهن شما به شدت خیالپرداز است!!!
به یاد بیاور لعنتی!


 با خوت هزار باراز همان صبح که بیدار می شوی تکرار کن:  شنیده هایت را به یاد بیاور هالو، تصویر بود! تصویر! یک خیالپردازی دل انگیز!!!

 هم ارز واقعی ندارد، می شنوی؟؟

و گفتارم که نه گفتگو است، نه شباهتی به منولوگ دارد نه سرزنش، به طور اندوه باری پاره می شود با تریشه های آویخته و ملول ، و من پرت می شوم به ....... 

همان جا که بودم

باید بروم

مبادا دیر شود

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

شبانه ها

شب ها می آید چند ساعتی می ماند و می رود
دلگیر است و عصبانی
اما مثل همیشه گرم است
یا من اینطور احساس می کنم

می آید و می ماند، اما سر می گرداند و رو ترش می کند
تلاش می کنم در آغوشش بگیرم
مقاومت می کند، گاهی اما با مهری زیر پوستی و پنهان،  کمی در بازوهایم خودش را رها می کند، فقط کمی، فقط گاهی
و باز جنگ می کند و چشم می گرداند و چهره پنهان می کند
همه اما در مرز بازوهای های من
غریب نیست؟
شب ها بیاید و 5-6 ساعتی بماند و خشم  بگیرد و بی صدا پرخاش کند، در آغوشم جنگ کند که نماند، اما گرم و گرم ؟
و نخواهد که قفل بازوهایم باز شود

گیج می شوم

پس  چه؟

پس چرا؟

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

لابیرنتی از جنس تاریخ گوریده

همه چیز خوب و امن و آرام است

زندگی زیبا و رنگارنگ به راه خودش می رود و مرا هم  همراه خودش می کشد

آنقدر در این  چند ماه اخیر خبر های عجیب و غریب خوانده ام و دهانم خشک شده، که این روز ها دیگر شگفت زده هم نمی شوم 
غم  و نگرانی هم شده دو گلوله در شقیقه هایم که گاهی کوچک می شود قدر ارزنی گاهی می رود که جثه ام را در نوردد
کج دار و مریز می روم که سرطانی نشود، به تازه گی در اندازه ای نه کوچک و نه بزرگ منجمد شده اند

در سرزمینی که زندگی می کنم می توانی برای آینده ات هدفی بگذاری، برای رسیدن به آن نقشه بکشی، روی عوامل کمک کننده اطرافت حساب کنی و به سمت جلو بروی و ..... به هدفت برسی و لمسش کنی
یا 
می توانی به آرامی همان هدف های دست یافته قبلی  را که داری حفظ کنی و راضی باشی

من از گروه اولم ، طورهایی درجا می زنم اما، از آن رو که دچار شده ام 

دچار یک تاریخ گوریده به همِ پراز گره که از پشت مرا در میان گرفته انگار که در یک لابیرنت گرفتارم کرده باشد و طفلی من که هنوز با سرگردانی پی راه خروج می گردم

همه خوشی اش این است که دیگر قسمت های تاریک و وهم انگیز ابتدای لابیرنت را پشت سر گذاشته ام، حالا گیر این تار های گوریده به هم سمج و دست و پاگیر هستم

تار های چسبناکی که هنوز به بعضی از نقاط بدنم چسبینده اند  و هر چه تلاش می کنم برای رهایی، بیشتر گرفتار می شوم

تارهایی دلم را چسبانده اند به جایی، کسی، صخره ای سیاه در گذشته ، گاهی آویزان می مانم، گاهی پایم به زمین می رسد،دلم می خواهد بروم، به سمت نور هم فرار می کنم، اما به عقب پرتاب می شوم، و در میان این رفت و برگشت های یویو وار تصاویر گذشته را بارها و بارها می بینم، گاه روشنتر، شفاف تر، نقاط کور باز می شوند  و من شگفت زده  ، آنقدر که خشکم می زند و بر جای می مانم
و باز نور جذبم می کند، فراموش می کنم  دلم ، ذهنم،  تمام بودنم با تاری به آن صخره سیاه گذشته ی نفرین شده چسبیده، خیز بر می دارم و می دوم تا راه خروجی را پیدا کنم و ... رها

که باز پیچیده شد در الیاف آن تار، مثل پرونه ای اسیر تارهای عنکبوت ، تار های عنکبوت چسبناک تاریخ گوریده ام به عقب کشیده می شوم و باز من می مانم آن سنگ سیاه 

هدفم این است که بیرون بیایم، بیرون خواهم آمد. اما این  جهیدن و دویدن و دوباره به عقب پرتاب شدن مدام، زخمی ام کرده و زخم ها خسته ام
جای خراش ها و زخم ها می سوزد، خون ریز نیستند ، خشک و ترک ترک شده اند و بسته نمی شوند، به جنبشی سر باز می کنند
مرطوب می شوند جز جز می کنند، انگار شکاف ترک و خراش ها از فرط خشکی و تلاش بی ثمر برای گریز عمیق تر و سوزان تر شده اند
دل ترک ها را که نگاه می کنم عمیقند و قرمز و داغ، قرمزی و داغی فلز مذاب را به یادم می آورد
انگار زغال  از آتش گل انداخته ای دائم گوشت های آزرده را بسوزاند
دردی است برای خودش

این وصف زخم های من است، خونین نیستند
تازه نیستند، کهنه و خشک و عمیق و سوزانند و  ترک ترک با جریانی از فلز مذاب در میان
 من زخمی و خراشان و خسته ، حبس شده در لابیرنت تاریخ گوریده ام میان یک زندگی امن و آرام قل می خورم، فرصت کنم  از میان آن همه تار و خار و خاشاک پنجره ای به زندگی باز می کنم، رو به همان متغیر امن و صلح آمیز  و شاد و درخشان که به راه  خودش می رود و مرا در گوریده ام با زخم هایم پی خودش می کشد نگاهی می اندازم و می گویم

وه! زندگی را عشق است

بگذار از این گوریده غلتان بیرون بیایم، آن وقت به جای این که پی زندگی بدوم، سوارش خواهم شد و هر دو به تاخت ازاین  تاریخ و گذشته دور خواهیم گشت تا به زندگی های نکرده در انتظارم برسم تا سرانجام توسن زندگی من هم به مقصد برسد و پیاده شوم

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

سر ِ رفتن ندارم

نترس،
من به تو تعلق دارم،
اما
نه مسافرم نه گدا،
من ارباب تو ام
آن که در انتظارش بودی
و اکنون گام می نهم
در زندگی ات
سر ِ رفتن ندارم
و هیچ چیز
 جز ماندن با تو


پابلو نرودا