۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید


 روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا   سیــــر   شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا  حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید  واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلم تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفــــت


این غزل را خیلی دوست دارم، قبل از این که بخوانمش، از خیلی پیشتر ها، شاید روزگار 15 سالگی، دلم می خواست برای من هم چنین اتفاقی بیفتد،  برایم دف بزنند و خاطرات خوبی که با هم داشتیم را بگویند و بخندند، با این تفاوت که من خواسته ام سوزانده شوم و خاکسترم را در یک بیشه سبز و زیبا روی زمین بپراکنند

و به جای ختم برایم مهمانی بگیرند و همه لباس های رنگی و شاد بپوشند و مثل همیشه حرف بزنند و بخندند، تمیز و مرتب و عطر زده ، مثل همیشه ای که بودم


هیچ نظری موجود نیست: