۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

مه

زمستان بود
برای اسکی به توچال رفته بودم، ایستگاه هفت
سردرد شدیدی داشتم 
با تله سیژ بر می گشتم سر قله
چوب های اسکی به پا باید از روی سیژ سر می خوردم به پایین

سر قله درست وقتی از سیژ سرخوردم به سمت پایین برف و کولاک و مه شدت گرفت
از شدت سر درد نای ایستادن نداشتم
مه غلیظ دید را بسته بود و صدا ها را می خورد
به نظرم رسید لباس اسکی زرد درخشان همراهم را در یک متریم دیدم، صدا زدم آقای نظر، آقای نظر

صدایم را نشنید، به همین سادگی، از روبرویم گذشت، و مرا ندید، آنقدر که مه پر تراکم بود
به سمتی که خیال میکردم ایستاده رفتم، یک لحظه باد شدیدی وزید و مه کمی نازک شد 

من لب پرتگاه بودم و آقای نظر نزدیک در پناهگاه و 10 متری با فاصله از من، با فریاد صدایش کردم، مرا دید و من از درد از حال رفتم

زمستان امسال برای من آن تصاویر را زنده می کند 

خسته ام و نای ایستادن ندارم،  بهار بعدی پشت مهی قطور . غلیظ از جنس زمستان ایستاده ، نه برابرم را می بینم نه صدایی می شنوم، نه کسی می بیندم، نه صدایم به جایی می رسد، سر می خورم به سمت پرتگاه و قطعن در انتهای دره،  بهار درانتظار من نیست 

آخر

زمستان آخر؟
آخرین زمستان؟

یا آخر زمستان؟؟؟

Shirin Neshat's Women Without Men زنان بدون مردان - شیرین نشاط




زنان بدون مردان
به کارگردانی شیرین نشاط
نمادین
خوش ساخت
من دوستش داشتم

شهود

گاهی وقت ها پیش می آید 
فقط گاهی وقت ها 
به شهود رسیدن را می گویم

به خیالم اگر آدمی راهِ به شهود دچار شدن را نیاموخته باشد ( برخی ادعا می کنند که می توانند خود خواسته به شهود برسند ) باید به اندازه کافی زجر بکشد و غم ببیند و یحتمل اشک بریزد تا شاید در یک لحظه با تمام سلول های بدنش به تمرکزی ناگهانی دست یابد و لحظه ای دچار شود

دچار شهود 


و من شدم

دیگر پی تو نمی گردم

هیچ جا 





۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

خود کرده را تدبیر نیست



رعنا فرهان- مست عشق و ما مردمان ترس زده ی جنگ زده




این ترانه رعنا فرهان را دوست دارم
خصوصن آن جا که فریاد می زند 
ای عشق الله الله 
سر مست شد شهنشه
.
.
.
شنبه شب به دیدن  و شنیدن کنسرت رعنا فرهان در اپرا هاوس تورنتو رفتم
سبک جاز و بلوز می خواند که راستش من برای این سبک چندان پیرهن  چاک نمی کنم، اما بعضی کارهای رعنا از جمله ترانه بالا را دوست می دارم

تعدادمان چندان زیاد نبود، نمی دانم شاید دویست نفر شاید هم بیشتر، به نظر همه آدم های طبقه متوسط
همه آدم هایی که پی زندگی بهتر کوچ کرده اند این طرف دنیا  
زندگی بهتر تنها یک دلیل  کلی و شاید ساده انگارانه برای کوچ باشد
من در تک تک چهره ها ترسی پنهان می دیدم، و خستگی جنگی پنهان البته

ما جماعت ترس زده ی جنگ زده آن جا بودیم، این جا هستیم و تلاش می کنیم، گاهی حتی جنگ می کنیم تا جزئی از زندگی این طرف دنیا شویم

نمی شود

در این بستر پا نگرفته ایم تا فرصت کافی داشته باشیم خو کنیم و گلی از این قالی پر نقش و نگار شویم

رعنا می خواند و چهره ها شاد نبود
بی وزن و بی خیال هم حتی نبود

ته نگاه همه ترسی خاموش و خسته به چشم می خورد

همه ایستاده بودند و هیچ لباس و چکمه ای، هیچ کت خوش دوخت و کفش چرمی، هیچ آرایش از سر سیری مویی  ترس و خستگی از جنگ هر روزه ی چند ساله را پنهان نمی کرد

رعنا می خواند، ساز ها می نواختند، مردم گاهی، فقط گاهی تکانکی می خوردند،  گاهی تر حتی من روی کفش های ورزشی ام جستی می زدم به هیجان،  بی فایده اما

در عین حال شکم سیری پف آلود کسلی زیر پوست همه ما لانه کرده و روشنفکری بی رمق کم جلایی روی پوست یکایکمان ماسیده بود

ما مردمان شکم سیر کسل با آن روشنفکری کم نورمان، ترس زده و جنگ زده با تلاشی بی پایان خود و زندگیمان را در تار و پود کشور مهاجر پذیر کانادا شانه می زنیم و در انتها در اپرا هاوس تورنتو مثل تکه رنگ های چرک ماسیده تپیده در کنار همیم که با هیچ کاردک و قلم مویی انگار بر این بوم رنگارنگ  جای خود را پیدا نمی کنیم
یا این روز ها من اینقدر منقلبم که اینطور به نظرم می رسد  


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

شمیم

این جا گذر زمان احساس می شود
روز جای خود را به طور مشخص و محسوسی به شب می دهد و شب اگرچه که در خواب باشم، گاهی کشدار و گاهی بسیار کوتاه به صبح می رسد

ثانیه ها حتی سبک نمی گذرند، سبکی گذران یک ثانیه را همزمان با سنگینی لحظه ی بعدی روی شانه هایم، شاید جایی نزدیک گوشم و زیر گردنم احساس می کنم

همچنان روشنایی صبح را بسیار دوست دارم و خلوت خودم را صبح هنگام

این جا زندگی خود خودش است، امن و شاد و آرام

ومن از وقتی پا به سن گذاشته ام شب را دوست دارم چون به صبح که بیشتر دوست می دارمش می رسد 

و شگفت آنکه از زمستان و هوای ابری بدون آفتاب هم می ترسم

...... پیری لابد

:یاد ترانه فرهاد افتاده ام چند روزی است
بوی عیدی 
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
.
.
.
با همه بوی های خوب و ماندگار زمستانش را سر می کند

و من تازه متوجه شده ام که روزهاست خودم همین کار را می کنم و تازه ترانه را فهمیدم

روز من با بوی قهوه آغاز می شود ، مخلوطی از دو نوع قهوه که خودم دوست دارم
و زمان نسبتن طولانیی را به استشمام بوی قهوه می گذرانم 
از لحظه ای که پیمانه را داخل قوطی قهوه می کنم عطر خوش و تلخ قهوه را با دم های عمیق به درون می کشم، تا وقتی که قهوه دم کشیده داخل فنجان را قبل از سرکشیدن هر جرعه زیر بینیم نگاه می دارم
مدام عطرش را نفس می کشم و بعد یک  آه از سر لذت هم پشت بندش
بعد به گلدان هایم سلام می کنم و نزدیک ترین و زیبا ترین برگشان را نوازش می کنم، و به شان خبر می دهم که می روم برایشان آب بیاورم، اگر دیر کرده باشم حتمن عذر خواهی می کنم  و نوازشی دیگر و یادم نمی رود به نخل تزئینی ام بگویم که او زیبا ترین است و به لاکی بامبو در حال احتضار و تولد که : ببینم چه می کنی 

درِ دِک(فکر کن یه چیزی مثل ایوان) را باز می کنم  و حالا در دک هستم با گلدان زیبای دیگرم، همه شان را نوازش می کنم و می بوسم ، 
فراموش نمی کنم گل سرخی که خودم برای خودم در روز ولنتاین خریدم پایین در باغچه منتظرم است برای سلام و نوازش و بوسه
و تهدید کرمی که برگ هایش را می خورد و احیانن یک سمپاشی ملایم و گفتن این که نگران نباش دخلش را می آورم قشنگه خانم
صبح ها این جا سحرگاه جواهر ده را به یادم می آورد، مرطوب و پراز عطر گل و گیاه و سبزه و جنگل نمدار و خاک گیاه ناک باران خورده، سینه ام را پر از عطر می کنم و باز می گردم به اتاق، حالا  سینه و سرم  پر است از همه بوهای خوش دنیا
و

  با اینا زمستون رو سر می کنم

با این ها خستگی مو در می کنم 



۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

رویا

 ..........حتی حس شنیدن صدای خودم را ندارم که حرف می زنم


خیال می کنم بیشتر مردم را سه دلیل عمده به جلو می راند
واقعیت موجود
 امید
یا رویا

من از دسته سومم
به عشق رویاهایم زنده ام

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سایه

این روز ها همه جا دنبالم می کند

فضا لبالب از حضور اوست 

بالهایش را گسترده و سایه اش بی این که جلوی تابش نور را بگیرد
تا روی سرم می رسد
 همه پشت سرم آکنده از اوست

تهدید نمی کند
آزار نمی دهد

سنگین نیست
اما حضورش کمی دلم را می لرزاند
این که هست

من حسش می کنم 
و او بی صدا می آید

از پشت در خانه تا پشت در باشگاه همراهی ام می کند 



بهار نارنج

برای صبحانه مربای بهار نارنج داشتم

سوار شمیمش شدم و رفتم آن دورها

پانزده سالگی

در خانه ویلایی خاله ام، نوشهر، کورکور سر

دو دیوار از دوسمت خانه می رسید به شالیزار و ...... خدایا چه عطری

عطر شالی 

خاله زیبا روی من با سلیقه تمام مربای بهار نارنج می پخت
 روستایی ها برایش کیسه های بزرگ گل های بهار نارنج می آوردند

خانه پر از شمیم بهار نارنج
گل ها کپه شده روی ملحفه ای سفید در وسط هال


و خاله زیبا روی و زنان روستایی مشغول پاک کردن آن ها
دست ها در گل، بر گل
حاصل: چندین و چند شیشه بزرگ و کوچک مربای بهار نارنج
بیشتر گلبرگ تا شربت

 .
.
.
تقریبن 35 سال بعد است و من خیال می کنم چه آرامش و لذتی بود اگر کنار آن کپه گل بهار نارنج می نشستم به پاک کردن گلبرگ ها، سر انگشتانم چه صفایی می کردند
پوستم چه حظی می برد 
سرم چه سبک و خنک می شد
.
.
.
تصویر بعدی حیاط خانه مان است در بعد از ظهر های گرم مرداد ماه، همچنان 35 سال پیش، شاید هم پیشتر

باباجون به خودشان خیلی می رسند  با دستی پر از بطری های خوش بو به خانه بازگشته اند، برای خودشان عرقیات خریده اند  

میان آن ها بهار نارنج هم است، دولیوان شربت درست می کنند،
 آن زمان های دور من گاهی دختر بابا می شدم

کنار هم لب پله ایوان که به حیاط می رسد روبروی حوض آبی و باغچه آب خورده نشسته ایم، لیوان پر از یخ و شربت دستمان است، بدنه لیوان سرد از رطوبت هوا عرق کرده
به گیاه های روییده روی دویوار بلند و تمام سبز روبرویمان نگاه می کنیم

سمت راست پیچ امین الدوله قیامت کرده از عطر و سر سبزی، آنطرف تر بوته های گل رز، با گلبرگ های مخملی و خون رنگ 

در سکوت شربت بهار نارنج می نوشیم

حس می کنم تمام تنم تازه و معطر می شود، به هم نگاه می کنیم و لبخندد می زنیم

گاهی دختر بابا بودن کیف داشت
.
.
.
 دلتنگی 
.
.
.
این ساری گلین زخمه می کشد روی تار های پوستم
.
.
.
هنوز هم شربت بهار نارنج مرا بلند میکند و می نشاند کنار باباجون لب آن پله و دختر بابایم می کند برای چند لحظه  

وصف الحال






دردا تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد
 در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
 گويي دل از كسي كه ترا ساخت، كنده اي




با معذرت از اندکی تصرف ( دردا به جای اما) در شعر آقای نادر پور

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

یکسال دیگر تا رنسانس

رفتم نفس بریده را وصله پینه بزنند برایم

گفتند یکسالی طول می کشد تا جوش بخورد

یکسال دیگر؟؟؟؟

یکسال دیگر تا این قرون وسطی تمام شود

تا خوره و وبا و همه مرض ها از این تکه خاک کوچک خسته کوچ کنند 

یکسال دیگر مانده تا این شکنجه، این جنگ مدام به سر رسد

یکسال  دیگر  


۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

Beethoven's Silence By Ernesto Cortazar





قطعه موسیقی بسیار زیبایی است، پینشنهاد می کنم گوش کنید.


خوک ها و آدم ها

 مدت ها پیش آموختم با خوک نباید کشتی گرفت
خیلی کثیف می شوی 

ولی مهم تر از آن : خوک از این کار لذت می برد 

جرج برنارد شاو
.
.
.
دیر زمانی است با خوک ها کشتی می گیرم و فراموش کرده ام چقدر کثیف شده ام 
خیال کن چقدر آن ها لذت برده اند


۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

باز هم ساری گلین

این اجرایی دیگر از ساری گلین است، یکسالی درابتدای مهاجرتم، هر روز هنگام راندن دو چرخه به محل کلاس زبان، در کلاس زبان، زمانی که بر می گشتم، تمام روز بی وقفه به آن گوش کرده ام و اشک ریخته ام، درد را به گرمی و شوری و زلالی بیرون می کشید

آن صدی نرم و مخملین که ترکی می خواند مرا داغ و پریشان می کرد ..... و می کند 

تنظیم این کار از علیزاده هست
همین

Azeri, Armenian and Persian trio - Sari galin ساری گلین

ساری گلین

در بدر می گشتم دنبال کلماتی که روزگارم را با آن ها تصویر کنم 
ساری گلین پیدا شد
بی نیاز از کلمه 

Sarı Gəlin

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

تنهایی

یک احتیاج خیلی واقعی به فشار دوستانه یک دست واقعی از یک دوست واقعی ( نه خیالی)  روی شونه هام
دور شونه هام
دور کمرم
روی پشتم 
داشتم
دارم که 
من رو به سمت جلو هل بده 

یک احتیاج واقعی به یک نگاه دوستانه و واقعی از چشمان واقعی یک دوست واقعی داشتم

دارم که 

نگاهم کنه و با صدای واقعی یک دوست واقعی بهم بگه 
برو دارمت
.
.
.

ندارم، نیست
.
.
زیر شونه های مامک رو گرفتم، به سختی بلندش کردم، تمام وزنش رو انداخته روی من، انگار نه انگار که یه جفت پا هم داره
دارم هلش می دم به جلو

لامذهب با یه ذره جثه مثل یه کامیون سرب سنگینه

ترس

ترسی تمام نشدنی خزیده زیر پوستم . نمی دانم چطور و از کجا آمده و این چنین تمام تنم را می آزارد

می ترسم

می گردم، برای ترسیدن حتی گوشه تاریک ترسناکی پیدا نمی کنم

زم ستان

هنوز بدنم به آرامش این سر دنیا، به زندگی معمولی و ساده ای که خالی از هر پیچیدگی است خو نکرده
و ذهنم قرار نمی گیرد در این امنیتی که دوستانه و شاد لابلای ذرات هوا جاخوش کرده  و من تنفسش می کنم

امسال آنقدر از آمدن زمستان می ترسم که خودم هم شگفت زده مانده ام

انگار برای نخستین بار است که می خواهم سرما را تجربه کنم

بی شوخی می ترسم، با وحشت در جاده ای که به محل کارم می رسد می رانم، با چشم هایی گشاد از کنار انبوه درختان جنگل های پراکنده در مسیر  و دریاچه آن میگذرم و التماس می کنم که سبز بمانید، شما را به خدا، امسال من از زمستان و سرما می ترسم

تابستان به ناگهان رفت، همین دیروز صبح، هنوز درختان و گیاهان نفهمیده اند، طفلی ها سبز سبزند

پاییز اما نرسیده زمستان شد



۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

سه دلیل

بیشتر آدم ها سه دلیل دارند برای زندگی کردن
سه دلیل که به آن ها بیشترین بهانه را برای ادامه می دهد

ادامه ی چی؟

ادامه زندگی ، به هر شکلی
 آن سه دلیل بهانه هر حرکتی، نوید آمدن هر فردایی است که خالی نخواهد بود

آدم ها یا خدا دارند، یا بچه، یا  جایی برای ریشه کردن، خوشبخت می شوند اگر هر ترکیب تصادفی از دو دلیل را داشته باشند و خوشبخت ترین اگر هر سه را باهم 

من اما بی خدا، بی بچه ای که نخواستم داشته باشم ، ریشه در دست پوستم را پاره می کنم تا فردا خالی نباشد تا بی دلیل بهانه ای پیدا کنم برای ادامه دادن
سخت است
سخت می شود

بهانه پیدا نمی شود 

فردای خالی را دوست ندارم

..........

دلم می خواهد حرف بزنم

ساکتم، سکوتی از جنس بیماری شاید

شایدتر  حرفی ندارم، پس این همه کلمه پراکنده در مغزم که به پریشانی چرخ می زنند مگر جز از حرفند