۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

زم ستان

هنوز بدنم به آرامش این سر دنیا، به زندگی معمولی و ساده ای که خالی از هر پیچیدگی است خو نکرده
و ذهنم قرار نمی گیرد در این امنیتی که دوستانه و شاد لابلای ذرات هوا جاخوش کرده  و من تنفسش می کنم

امسال آنقدر از آمدن زمستان می ترسم که خودم هم شگفت زده مانده ام

انگار برای نخستین بار است که می خواهم سرما را تجربه کنم

بی شوخی می ترسم، با وحشت در جاده ای که به محل کارم می رسد می رانم، با چشم هایی گشاد از کنار انبوه درختان جنگل های پراکنده در مسیر  و دریاچه آن میگذرم و التماس می کنم که سبز بمانید، شما را به خدا، امسال من از زمستان و سرما می ترسم

تابستان به ناگهان رفت، همین دیروز صبح، هنوز درختان و گیاهان نفهمیده اند، طفلی ها سبز سبزند

پاییز اما نرسیده زمستان شد



۱ نظر:

تاج ماه گفت...

بزن قدش كه من هم سخت از اين فصل دربدر زمستان شاكي ام