۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

بهار نارنج

برای صبحانه مربای بهار نارنج داشتم

سوار شمیمش شدم و رفتم آن دورها

پانزده سالگی

در خانه ویلایی خاله ام، نوشهر، کورکور سر

دو دیوار از دوسمت خانه می رسید به شالیزار و ...... خدایا چه عطری

عطر شالی 

خاله زیبا روی من با سلیقه تمام مربای بهار نارنج می پخت
 روستایی ها برایش کیسه های بزرگ گل های بهار نارنج می آوردند

خانه پر از شمیم بهار نارنج
گل ها کپه شده روی ملحفه ای سفید در وسط هال


و خاله زیبا روی و زنان روستایی مشغول پاک کردن آن ها
دست ها در گل، بر گل
حاصل: چندین و چند شیشه بزرگ و کوچک مربای بهار نارنج
بیشتر گلبرگ تا شربت

 .
.
.
تقریبن 35 سال بعد است و من خیال می کنم چه آرامش و لذتی بود اگر کنار آن کپه گل بهار نارنج می نشستم به پاک کردن گلبرگ ها، سر انگشتانم چه صفایی می کردند
پوستم چه حظی می برد 
سرم چه سبک و خنک می شد
.
.
.
تصویر بعدی حیاط خانه مان است در بعد از ظهر های گرم مرداد ماه، همچنان 35 سال پیش، شاید هم پیشتر

باباجون به خودشان خیلی می رسند  با دستی پر از بطری های خوش بو به خانه بازگشته اند، برای خودشان عرقیات خریده اند  

میان آن ها بهار نارنج هم است، دولیوان شربت درست می کنند،
 آن زمان های دور من گاهی دختر بابا می شدم

کنار هم لب پله ایوان که به حیاط می رسد روبروی حوض آبی و باغچه آب خورده نشسته ایم، لیوان پر از یخ و شربت دستمان است، بدنه لیوان سرد از رطوبت هوا عرق کرده
به گیاه های روییده روی دویوار بلند و تمام سبز روبرویمان نگاه می کنیم

سمت راست پیچ امین الدوله قیامت کرده از عطر و سر سبزی، آنطرف تر بوته های گل رز، با گلبرگ های مخملی و خون رنگ 

در سکوت شربت بهار نارنج می نوشیم

حس می کنم تمام تنم تازه و معطر می شود، به هم نگاه می کنیم و لبخندد می زنیم

گاهی دختر بابا بودن کیف داشت
.
.
.
 دلتنگی 
.
.
.
این ساری گلین زخمه می کشد روی تار های پوستم
.
.
.
هنوز هم شربت بهار نارنج مرا بلند میکند و می نشاند کنار باباجون لب آن پله و دختر بابایم می کند برای چند لحظه  

هیچ نظری موجود نیست: