۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

شمیم

این جا گذر زمان احساس می شود
روز جای خود را به طور مشخص و محسوسی به شب می دهد و شب اگرچه که در خواب باشم، گاهی کشدار و گاهی بسیار کوتاه به صبح می رسد

ثانیه ها حتی سبک نمی گذرند، سبکی گذران یک ثانیه را همزمان با سنگینی لحظه ی بعدی روی شانه هایم، شاید جایی نزدیک گوشم و زیر گردنم احساس می کنم

همچنان روشنایی صبح را بسیار دوست دارم و خلوت خودم را صبح هنگام

این جا زندگی خود خودش است، امن و شاد و آرام

ومن از وقتی پا به سن گذاشته ام شب را دوست دارم چون به صبح که بیشتر دوست می دارمش می رسد 

و شگفت آنکه از زمستان و هوای ابری بدون آفتاب هم می ترسم

...... پیری لابد

:یاد ترانه فرهاد افتاده ام چند روزی است
بوی عیدی 
بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
.
.
.
با همه بوی های خوب و ماندگار زمستانش را سر می کند

و من تازه متوجه شده ام که روزهاست خودم همین کار را می کنم و تازه ترانه را فهمیدم

روز من با بوی قهوه آغاز می شود ، مخلوطی از دو نوع قهوه که خودم دوست دارم
و زمان نسبتن طولانیی را به استشمام بوی قهوه می گذرانم 
از لحظه ای که پیمانه را داخل قوطی قهوه می کنم عطر خوش و تلخ قهوه را با دم های عمیق به درون می کشم، تا وقتی که قهوه دم کشیده داخل فنجان را قبل از سرکشیدن هر جرعه زیر بینیم نگاه می دارم
مدام عطرش را نفس می کشم و بعد یک  آه از سر لذت هم پشت بندش
بعد به گلدان هایم سلام می کنم و نزدیک ترین و زیبا ترین برگشان را نوازش می کنم، و به شان خبر می دهم که می روم برایشان آب بیاورم، اگر دیر کرده باشم حتمن عذر خواهی می کنم  و نوازشی دیگر و یادم نمی رود به نخل تزئینی ام بگویم که او زیبا ترین است و به لاکی بامبو در حال احتضار و تولد که : ببینم چه می کنی 

درِ دِک(فکر کن یه چیزی مثل ایوان) را باز می کنم  و حالا در دک هستم با گلدان زیبای دیگرم، همه شان را نوازش می کنم و می بوسم ، 
فراموش نمی کنم گل سرخی که خودم برای خودم در روز ولنتاین خریدم پایین در باغچه منتظرم است برای سلام و نوازش و بوسه
و تهدید کرمی که برگ هایش را می خورد و احیانن یک سمپاشی ملایم و گفتن این که نگران نباش دخلش را می آورم قشنگه خانم
صبح ها این جا سحرگاه جواهر ده را به یادم می آورد، مرطوب و پراز عطر گل و گیاه و سبزه و جنگل نمدار و خاک گیاه ناک باران خورده، سینه ام را پر از عطر می کنم و باز می گردم به اتاق، حالا  سینه و سرم  پر است از همه بوهای خوش دنیا
و

  با اینا زمستون رو سر می کنم

با این ها خستگی مو در می کنم 



۱ نظر:

میترا گفت...

سلام مامک جان. نمیدانستم ایران نیستی نمیدانستم که پا به سن گذاشته ایی. بگو کجایی و چند سالته شاید همسن باشیم و این همزبانی به این علت هم باشه. چقدر خوبه که انجا روزهاش بلند و شاد و واقعی اند. این یعنی تو در امنیت زندگی میکنی و البته برای بعضی ادمها این حالت به یکنواختی تعبیر میشه. اگر بیایی ایران به من سر میزنی؟