۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

زیبایی

آمدم  که چیزکی بنویسم در باب یک جفت چشم تیره ی غمگین، اما افتادم به خواندن ، در میان کلمه ها و خبر ها و نوشته ها گشت زدن و نگاه آشنا پیدا کردن

تا رسیدم به عکس این مادرک زیبای افغان و فرزندش و هوش از سرم پرید
ساعت ها مشغولشان شدم، نگاهشان کردم، زوم کردم روی عکس  ، روی چشم های مادر جوان، روی چشم های بی نهایت زیبای کودک
با خودم گفتم در برابر چنین زیبایی بی نهایتی باید محترمانه سکوت کرد و تماشا
و دیگر نخواستم از تنهایی و شیفتگی و غم و انتظار آن یک جفت چشم تیره بگویم

زیبایی را باز خوان کردم تا یادمان نرود زیبایی همه جا هست حتی میان روستا های مخروب و زمین های خشک ، پیچیده در پارچه هایی رنگی،  با چشمانی رمیده و نگاهی پرسشگر، و یا دیدگانی افسون گر و نگاهی شگفت زده

کاش برای چند لحظه دنیا به زیبایی این مادر و فرزند می شد، فقط چند لحظه، به پاسداشت هستیشان، کاش دنیا برایشان به اندازه چشم های فریبای آن کودک دل انگیز می شد 

و کاش می شد برای آن هستی به غایت زیبا، برای همه هستی هایی چنین سخت زیبا دنیا این همه خشن و بیرحم نبود، کاش من آدم خوبی بودم

هیچ نظری موجود نیست: