۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

معجزه ای که نشد، نمی شود هم لاکردار

از مزیت خانه نشینی اجباری استفاده می کنم و سعی می کنم سر و صدای باشگاه را فراموش کنم

مدتی دلم می خواست مریض شوم تا با خیال راحت خانه بمانم و استراحت کنم و دست به کاری نزنم

پیش آمد، سر پیری و معرکه گیری 

سیاه سرفه گرفته ام، تآکید مؤکد شده است که نباید از جا حرکت کنم، حتی برای کارهای کوچک خانه 

بد هم نیست یک جا نشستن و مدام خواندن و خواندن، گاهی که خسته می شوم از بی تحرکی، تصمیم می گیرم از جا بلند شوم که سرفه امانم را می برد و چاره ای نیست، باید حد اقل غذایم را گرم کنم، همراه با سرفه های پیاپی و شدید غذا را گرم می کنم .... دیگر نفسی برای خوردنش نمی ماند، باز مدتی صبر می کنم، بی حرکت می نشینم  تا آرام شوم، تا ریه ام را گول بزنم به آرامی بلند می شوم، به اعتراض سر وصدایی می کند،  بی محلی می کنم و می نشینم پشت میز، یک قاشق سوپ و نفس کشیدن کوتاه بینا بین همان لحظه که سوپ در دهانم است، مدتی بعد دوباره نفس تنگی می آید و بی خیال خوردن می شوم

دوباره می نشینم تا سرفه هایم را بکنم و آرام شوم، معمولن 10-20 دقیقه ای طول می کشد تمام شود

بعد شروع می کنم دوباره گشت زدن در شبکه، همزمان به سی بی سی هم گوش می کنم، مضطرب و زانو در بغل نشسته ام، با چشمانی گشاد شده به تلویزیون نگاه می کنم ، تلاش می کنم ترجمه همزمان عربی به انگلیسی را متوجه بشوم
تا قبل از سخنرانی عین دخترکان 12 ساله خیالبافی می  کردم: برگشته ام به ایران، به ایران آزاد، همه دوباره جوان شده اند، زمین آسمان و گیاهان و خانه ها و آدم ها همه تمیزند، چهره ها شاد و بشاشند، می خندیم و خوشحالیم، بی هیچ ترسی، دوستانم، دوستان عزیزم را می بینم،آخ مهلا را می بینم، دایی جون را، دایی جان را و کاش مامان و آفاق جون هم بودند و ملیجون که دیگر از درد روی زمین نمی خزند و دوباره سالم شده اند و فریجون با من مهربانند و آن غم و گرفتگی حک شده بر صورتشان دیگر نیست،  همه سفر هایمان را دوباره با هم می رویم، اینبار  شاد تر و خندان تر، بدون اضطراب، باز اما جایی خالی است، جاهایی، عباس دیگر نیست، مهناز دیگر نیست


مامان و آفاق جون نیستند، عباس آقا و آقای جباری نیستند


گریه ام می گیرد

هنوز گوش می کنم، بی فایده، انگار آب یخ سرم ریخته باشند. باز می نشینم سر شبکه، صفحه به صفحه می گردم، هر جا را همه جا را، دنبال معجزه می گردم، نیست لاکردار، فقط وقتی بیماری خواستم جهان با من هماهنگ شد و سیاه سرفه آمد و مرا خانه نشین کرد تا  بلکه ذات الریه  فراموشم کند

نمی دانم چرا اینطور های های درون ریز گریه ام گرفته، شاید یاد عباس و  مهناز افتاده ام، شاید دلم سوخته که معجزه نشد، نمی شود، شاید برای این که خوب می دانم  آن چه در ذهنم گذشت آروزیی محال بود .


این ها که این جا می نویسم شرح زندگی روزانه من نیست


پاره حریر های یک عشق بر باد رفته است که به دستم و پایم پیچیده


درواقع دلباخته یک محال یک وهم محال مانده ام


یعنی یک حس خوشی از آن روزها که دلباخته بودم بر جانم مانده
یک نور
یک شمیم
یک نگاه
نگاه ترسیده و تنها و نگران و عاشق و امیدوار من به دنیا

نگاه وحشت زده و سرگردانی که با خودش عهد کرده بود بتواند......


و نتواسنت
نتوانست 
آخ که نتوانست


این هاست که هنوز رهایم نمی کند

برای رهایی ام تلاش می کنم

این جا میدان جنگ من است

جنگ من با خودم تا بتوانم به زندگی بر گردم

هنوز ناتوانم 

آن یک حس خوش از من خیلی قوی تراست لاکردار

خیلی قوی تر
  
دلم می خواهد مراکزی وجود داشتند به نام برین واش، مثل کارواش، می رفتم آن جا یک بلیط سوپر تمیز کننده می  خریدم، مثل کارواش، می نشستم روی یک ریل که حرکت می کرد  و می دادم همه جمجمعه ام را بشورند و تمیز کنند، مغز هم فرستاده شود برای دیفرگ کردن، شاید هم ری بوت کردن، بعد همه گذشته های ناخوش را دیلیت کنند، به جایش مثلن تصاویر کارتونی بگذارند یا فیلم هایی که دوست دارم، یا کتاب هایی که خوانده ام  یا مناظر و عکس های زیبایی که دیده ام، یا خاطرات سفر و خنده هایی که فراموش کرده ام بازیافت کنند و بگذارند یه سمت تر و تمیز جمجمه ،بخش  رویا پردازی را هم کلن خاموش کنند، چپ و راستش را هم خودشان تنظیم کنند.

و من تازه و شنگول خوشحال با یک مغز تمیز و یک خروار خاطرات قشنگ برگردم خانه،   

بعد دیگر وقتی این جا نشسته ام اشک نمی ریزم و  به یاد نمی آورم تا بنویسم

  

هر وقت تو را نبينم آرام ترم!!

هر چند كه مي پزم ولي خام ترم !!

چون شير كه صياد زده زخم به او 

من در عجبم به تير تو رام ترم!!


                             

مامک
10 فوریه 2011

هیچ نظری موجود نیست: