۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

نمی خوانی ام که

مزه شراب کهنه می دهد خاطراتت

 آنقدر ماند و کهنه شد تا گسی و تلخی اش رفت

حالا همه مستی است و شیرینی 

حیف که شراب کهنه نچشیده ای تا بدانی چه می گویم
نیستی

صدایت می کنم گاهی 
پاسخی  نیست

باورم می شود که از همه جا خط خورده ام

من خواستم و نتوانستم

خط نخوردی، پاک نشدی

از من شده ای،  نه فقط بخشی از تاریخم

نه که همراه منی، نه 

مثل پوست مرا در بر گرفته ای

دست می کشم و نرمی و گرمی ات را حس می کنم

نیستی که بدانی

نمی خوانی ام که

هیچ نظری موجود نیست: