۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

اندر مزایای انزوا و لالمانی

از یک زمانی که خاطرم نمی آید دقیقن کی بود، شاید از آخرین روز های هزار سال قبل که وبلاگ می نوشتم و لحظات انگشت شمار دوست داشتنی و خیل ثانیه های دوست نداشتنی را تجربه می کردم، و در عین حال با مرور نوشته هایم برای بار ها و بارها و دریافتن این که: تجربه زندگی کردن و نگاه کردن و تحلیل کردنم کافی نیست و آن مامک با آن ادبیات و حس های تیز و تند و غیر قابل کنترلش را دوست ندارم ، تصمیم گرفتم سکوت کنم و تماشا شاید، و به خودم فرصت زندگی کردن بدهم
.
.
....... هزار سال گذشت

از روی همه پدیده های آن هزار سال می گذرم تا از همین حالا صحبت کنم:

گاهی می شوم دو چشم شگفت زده، یا حتی نه دوچشم که مفهومی انسانی را منتقل می کند، می شوم یک شعور مجرد یا منتزع، و گیج می شوم

در توضیح چیستی این شعور می توانم بگویم برای من فضایی را تداعی می کند که گروهی از تصاویر در بازه آن می چرخند و به نظر می رسد برایش نظم را باز آفرینی یا یاد آوری (؟) می کنند، نظمی از جنس نظم کیهانی یعنی به طور پیش فرض و بدون هر گونه آموزشی به گونه ای بدیهی و بدوی نظم را می فهمد یا اصولن این با فضا با نظم پرداخته شده

و گیجی اش می شود از : اصرار بر پراکندگی نا منظم المان های اطراف، چیزی از جنس پریشانی

پیچیده شد، نه؟

خوب این توصیف ممکن است خیلی تخیلی به نظر برسد، اما قطعن تاریخ مامک، بستری که در آن بالیده، جغرافیا و وقایع و همچنین سرشت و ویژگی های وراثتی ( احساسات زیاد و رقیق، فلفلی بودن در عین تلاش برای منطقی ماندن و میلیون خصلت قابل یا غیر قابل کنترل دیگر .... ) و هزار واقعیت و حقیقت رخ داده در خلق آن تصاویر و باز آفرینی نظم یا حتی یاد آوریش برای آن شعور مجرد تاثیر داشته اند
پس آنطور ها که خیال می کنم نمی تواند مجرد باشد

اما خوب اگر همه این فاکتور ها را لحاظ کنیم می شود، می رسیم به این که برای مامک چه اتفاقی می افتد؟
هیچ اتفاق به خصوصی نمی افتد جز این که گاهی فکر می کند : با توجه به سرشت شکارگری انسان برای تنازع بقا به نظر می رسد این همه جنگ و خونریزی طبیعی باشد، برای درک بهتر دریافتش از زمان حال فاصله می گیرد و از بلندای تاریخ نگاهی می اندازد (به تصاویری هرچند مبهم ، در هم و خاک آلود به سبب عدم اشراف بر جزئیات یا اطلاعات ناکافی) و می بیند ای بابا تاریخ انسان هیچ گاه خالی از کشتار نبوده و تازه به نظر می رسد در این سال ها خیلی کمتر و ملایم تر از هزار سال پیش شده باشد، خوب چاره ای جز از پذیرفتن نیست، هر کسی که به دنیا آمده لاجرم باید از دنیا برود، حالا گاهی صلح آمیز  و پس از یک زندگی معمولی تر، گاهی ظالمانه و با یک حرکت خشن در حالی که هنوز زندگی به طور عادی در بدنش جریان داشته


در نهایت هر طور که انسان زندگی می کند، بخشی از بودن اوست، گریزی نیست انگار، 

خلاصه اش کنم، توضیح بیشترش خودم را هم خسته می کند
:
تسلیم شده ام که زندگی کنم

به زندگی و به حوادث آن تسلیم شده ام

نه که نا امید شده ام، هر کس بودنی دارد، مهم این است که بودنش را دریابد و همان را زندگی کند 

راستش نمی دانم برای بودن های خشن و نابودگر چه می شود کرد و آیا این بودن ها لزومن خشن و نابودگر هستی یافته اند یا آموزانده شده اند( آگاهانه کلمه آموختن را به کار نبردم) که خشن و نابودگر باشند ، بودن های نیک و صلح طلب قطعن نمی توانند همانطور خشن و نابود گر باشند، می ماند گروه سومی

گروه سومی در میانه از جنس سیاستمدران شاید و البته با گرایش به گروه بودن های نیک طلب و با توانایی استفاده نیک خواهانه مقطعی و موضعی از خشونت 

خشونت هم لزومن از نظر این گروه نابودگری نباید باشد، چیزی است ازجنس نظم  و محدودیت به نفع کسانی که بودنشان نیکی بی پایانی است که محدودیت بر نمی تابد
.
.

پوکیدم 
.
.
.
.
این چهار سال اخیر بسیار آزار دیدم، درد کشیدم و رنجیدم ، گاهی هم البته با تک تک سلول های بدنم لذت واقعی و عمیق را در همان دوران تجربه کرده ام، این لحظات بسیار کوتاه بودند اما تا زنده ام فراموششان نخواهم کرد

هزار اتفاق افتاد و همه با هم. هستی ها و جثه ها همه بزرگ و قوی و خوش قد و قامت نیستند

آن چه تجربه کردم به اندازه کافی بیشتر از هستی و قد و قامت من بود، بس که کوچک جثه بودم و کوتاه قامت و نزار، زمان هایی رسید که زه زدم و نشستم:  تسلیم و منتظر برای کشیدن و چشیدن بیشتر هر آنچه ناخوش و دردناک بود تا شاید وقایع بد از رو بروند و ازپیش چشمم رد شوند

حالا حس می کنم گوشتم در درد شیرین شده
آنقدر ماندم که درد شد شربت  
شده ام شراب هزار ساله
و ...  به حقیقتی شگرفت دست یافتم: هیچ کس بابت آزار دیدن و درد کشیدن و رنجیدنم مقصر نبود، نیست، حتی خودم. همه بودن هایمان را زندگی کردیم، هیچ کس کاری متفاوت از بودنش نکرد و چیزی مغایر با هستیش به تماشا نگذاشت، اینطور شد که در انتهای همه آن داستان ها که "اکنون" باشد حتی نیاز به بخشیدن خودم هم ندارم که دلگیریی نمانده نیازمند بخشش،و این به نظرم دست آورد بزرگی است برای دل کوچک نازکی که مامک داشت و کماکان دارد

زندگی را دوست دارم

اگر یک روز شنیدید که مامک در یک حادثه رانندگی کشته شد اصلن متاثر نشوید که شاید کمکی هم حسرت بخورید، چه مامک در آن حالت : در تسلیمی عاشقانه به سر می برده، ماشینش را گذاشته بوده روی کروز، ماشین خودش می رفته و مامک با فراموشی کامل دستش را روی فرمان رها کرده، یک پا با لختی و راحتی روی صندلی جمع شده و پای دیگر لمیده پای صندلی بی  خیال ترمز، مشغول خوش و بش با ابر های تکه تکه و سلام احوال پرسی با گلزار های کنار جاده و درخت ها و فرو کشیدن عطر گل ها بوده و لاجرم چشم هایش جایی را نمی دیده و یک راننده بی خبر از زندگی دیگر که همه حواسش به جاده بوده به او کوبیده و مامک در میانه شادی و لذت عمیق ومحض مستقیم شوت شده به آسمان



۱ نظر:

تاجماه گفت...

تو كه اول اين نوشته ات خيلي خوب و نرم و كم كم داشتي نرم مي شدي ... "حالا حس می کنم گوشتم در درد شیرین شده
آنقدر ماندم که درد شد شربت
شده ام شراب هزار ساله"
چرا يك دفعه زدي زيرش ؟ چراهمه راه را شيرين مي روي و يك دفعه مي زني به سيم آخر؟
داشتي كم كم خوب مي رفتي جلو و گمان كردم كه به جاهاي خوبي هم مي رسي ونمي دانستم داري مرا گول مي زني كه همه را بخوانم و آخرش ...