۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

انزوا

لالمانی یعنی این که ادبیات روزمره گفتاری و نوشتاری خودت را هم فراموش کنی 

من دچار این جنس لالمانی شده ام

می نشینم و می خوانم و پشت هم شگفت زده می شوم که آدم ها چقدر خوب می نویسند و چقدر خوب ایده ها و درونیات خودشان را کلمه می کنند و آرزو می کنم کاش من هم چنین توانایی داشتم

بیشترین جنگ من در زندگی روزانه مبارزه با خودم است، و لاجرم بیشترین گفتگو نیز با خودم 
می شود چرخاندن چرخ عصاری 

یک مامک فکر می کند، خیالبافی می کند، دیگری می ایستد مقابلش نقدش می کند، قضاوتش می کند، نصحیتش می کند و  گاهی حتی سانسور، گاهی تر حتی متهم، محکوم، کار به خشونت هم می کشد گاهی و  مامک نقاد، جلاد می شود و حکم می دهد به اعدام مامک عصار، حکمش را هم اجرا می کند

:خاطرات پس از مرگ براس کوباس  

یک مامک می خواهد که حرف بزند، مامک دیگر دهانش را می گیرد که : هی دختر نصیحت مادر بزرگت را فراموش کردی، آن کلمات بی بته را در دهانت مزه مزه کن، اگر عطر گل داد بگذار بیرون بیایند، اگر بوی سیر و پیاز می دهد، آن را قورت بده، یک لیوان  قهوه سیاه هم رویش بنوش بعد هم یک قرص نعنا بگذار زیر زبانت که نفست بوی تازگی بگیرد و خاموش باش


در نهایت گاهی به این فکر می کنم که حرف تازه ای هم برای گفتن ندارم، نوشته های دیگران را می خوانم، خیلی هاشان از مقولاتی می نویسند که من دلم می خواهد صحبت کنم، و انصافن که بسیار متین و مشخص هم می نویسند و من با خودم می گویم، گل گفتند، همان گل که تا در ذهن من شکل کلمه به خودش بگیرد یک عصر یخبندان طول می کشد 

شاید خودم را سانسور می کنم، شاید هم آدم هایم را گم کرده ام، شایدتر اصلن آدم هایم را پیدا نکردم

شاید همه این لالمانی از انزواست 

و من با خودم فکر می کنم چطور می شود زرتشت بشوی بعد از چهل سال در کوه و دشت و بیابان با شیر و  گور خر و زرافه ، و آن همه حرف های خوب بزنی

پس یحتمل یک چیزی یکجایی اشکال دارد

انزوا گوشه گیرم کرده و احمق، دایره لغاتم بسیار محدود شده اند، همین است که شگفت زده می شوم از خواندن

باید منزوی نبود، یا نشد

این را نمی دانم کدام مامک می گوید، اما به نظر می رسد ایده بدی نباشد 

راهش را اما گم کرده ام

۴ نظر:

فروغ گفت...

سلام مامك
واقعن چه اتفاقي!!!! امروز داشتم با خودم فكر مي‌كردم كه به مامك بگم بياد توي اين وبلاگ جديده من بنويسه .. بعد فكر كردم قبول نمي كنه.
چقدر خوشحالم كه مي‌نويسي.:*

life گفت...

سلام فروغ جان
چه حس خوشی دارم از این که پیدایم کردی، دروغ چرا دچار این خیال شده بودم که نه فقط برای خودم که برای دیگران هم نامرئی شده ام

با سپاسگزاری فراوان

تاجماه گفت...

وقتي براي خودت پيدا شدي براي همه پيدا مي شوي حتي براي كساني كه ناخواسته ترا گم كرده اند

life گفت...

دوست من ماه بانو خانم

دیگران نگران شده بودم، هیچ نشانی از تو هیچ جا نبود، به خیالم افتاده بود که نشانی ازت بگیرم که پیدا شدی

خوب است که هستی ماه بانو