۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

غزل غزل های سلیمان، عاشقی با کلماتی از جنس زندگی

پیشتر ها بی قرار که می شدم کتاب می خواندم، و گاهی کتاب مقدس، اصلن رنگ و جلد بندی و زه کشی و شیرازه و بوی کتابم را دوست داشتم،  در دستانم که بود اول طورهایی قلبم تندتر می زد بعد آرام می گرفت، جلد سرمه ای ساده داشت با کاغذهای پوستی به نازکی حریر و به رنگ لاجوردی بسیار روشن، کتاب که بسته بود صفحاتِ روی هم به رنگ سرمه ای جلد بودند، یک طوری همه روحم نوازش می شد، وقتی صفحات را لمس می کردم حتی سر انگشتانم هم لذت می بردند، می نشستم روی مبل قرمزی  در آپارتمان کوچکی  که داشتم کنار ویترینی از همه یادگاری قدیمی و خصوصن چوبی و معطر ، عودی با شمیم جنگل های بارانی می سوزاندم و  شناور می شدم در تاریخی دور که کلمات کتاب نگاشته شده بود

در میان داستان های کتاب مقدس، غزل غزل های سلیمان مرا عاشق می کرد، عاشق تر می کرد حتی.
 به نگاه من کلمات ساده، شاعرانه، عاشقانه و پر از تمنایی حزن انگیز اما با شکوه تمام کنار هم قرار گرفته اند، شاید تصاویری که غزل رسم می کند از آن رو برایم زیباست که برخاسته ذهنی است  آغشته به عطر و شکوه طبیعت ، همه توصیف زیبایی زندگیی است که به سادگی جزئی از طبیعت است و هنوز هزاران سال مانده تا به عفن شهری آلوده شود

طولانی اما لطیف است، کاش تو عزیز خواننده حوصله کنی و تا آخر بخوانیش اگر مثل من از سادگی و زیبایی و شکوه زندگی و طبیعت لذت می بری

پی نوشت: روزگاری که نوبت عاشقی من بود برای معشوق خواندمش، من که سرشار بودم او را هنوز نمی دانم


۱ نظر:

tajmah گفت...

زيبا و رويايي بوده همه اش ... همه را در سينه ات نگه دار و همراه خودت هر جا مي روي ببر كه ديگر از اين دست نقش ها كسي نمي زند ... نقش لطيف عشق را ديگر در ورق كتاب ها بايد يافت و در خاطرات گذشته