۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

عروسک خیمه شب بازی

خودم را که نگاه می کنم می بینم همه عمرم عروسک خیمه شب بازیی بیش نبوده ام
این روزها حتی دیگر پایم استحکام زمین را هم حس نمی کند، نخ های چسبیده به دست و پایم که نمیدانم سرشان به کجا بسته است تکانم میدهند و هدایتم می کنند بی آن که حتی بر زمین گام زده باشم، روزمرگی می کنم به همان سیاقی که نخ ها می خواهند
سر آن نخ های لعنتی انگار به هزار جا وصل است، هزاران رشته تابیده شده اند به هم، تا شده اند 5 تا و مرا بستانده اند به خودشان، سر و دست ها و پاهایم را با ساز خودشان می رقصانند
ابتدایشان منطقن باید به جاهایی مثل تاریخ شخصی ام، خانواده ام، دوستانم، روزگار سپری شده ام گره خورده باشد
همینطورکه نخ ها جابه جایم می کنند فکر می کنم و می بینم هیچ گاه کاری را که دوست داشته ام انجام نداده ام، یا بهتر بگویم کمتر کاری را انجام داده ام که دلم خواسته، همیشه کاری را کرده ام که منطقن و یا بنا به گفته دوستی بر اساس حساب کتاب های عقل عافیت طلب درست بوده باشد، تا پشیمان نشوم تا بتوانم بگویم مسئولیت  آن چه بر من و دیگران رفته  تمام و کمال با خودم است و شرایط فعلی حاصل خردمندانه ترین انتخاب بین وضعیت های موجود بوده است
در نهایت همیشه در تلاش برای انتخابی عاقلانه  بین گزینه های پیش رو بوده ام نه آن که مطلقن رو کنم به سمتی که می خواهم
با خودم فکر کردم اگر کسی چنین تحلیلی از خودش به من می داد، قدر قدرت جوابش را می دادم که : ضجه مویه نکن، در نهایت خودت انتخاب کرده ای و حکمن همان را که می خواستی هم برگزیدی
بعد دیدم بی انصافی می کردم اگر چنین چیزی را می گفتم، من که تجربه کرده ام چقدر کمتر می شود به سمت خواسته ها و آرزو ها رفت  
همیشه از تنهایی ترسیده ام، از این که به ناگهان همه چیز و همه کس را از دست بدهم، بس که همواره مخیر شده ام بین همه یا هیچ، بین آن چه که می خواهم و آن چه دارم و در صورت حرکت به سوی خواسته ام از دست خواهم داد، همیشه دیگران، خواسته شان، شادی و رضایتشان(همه) پیش از من(هیچ) در برابرم ایستاده بودند و آن ها به خوبی به این حقیقت آگاه بوده و همواره مرا بین دو انتخاب یا خودم یا آنها فشار داده اند، به آینه که نگاه می کنم من در انتهای خطشان ایستاده ام

نمی خواهم بی جربزگی هایم را به حساب دیگران بگذارم، کمک گرفته ام، یعنی کمکم کرده اند اما تنها در زمان هایی که سوی حرکتم چیزی خلاف منطق و حساب های عقلی خودشان نبوده است
اگر هم به ندرت به سمت درختان حماسی گامی برداشته ام نه حتی گامی به بلندایی که خودم می خواهم، چنان آزرده شده ام، طرد شده ام، ترک شده ام، رانده شده ام، تنها مانده ام که پس از آن، فقط  خیال آن همه آزردگی، دردمندی و درماندگی و واماندگی و تنهایی چنان هراسی بر تنم نشانده که روز ها و هفته ها و ماه ها طول کشیده تا از لرز آن ترس رها شوم و گرمایی از جنس یک تن زنده به بدنم باز گردد
احساس بدی دارم از این که بگویم شدتش به همین اندازه است که می گویم و مویه نیست

حالا خیال می کنم خسته ام، دلم می خواست آن حمایت ها و کمک ها و پشتیبانی ها در جهت کارهایی بود که خودم دلم می خواست انجام دهم، هر چند اشتباه، دلم می خواست یکبار از انتها، از تصویر انتهایی که در آَن تنها و بی پشتیبان و دردمند و وامانده و آزرده خواهم ماند نترسیده بودم، دلم می خواست یکبار همه آن هایی که همیشه زیر سایه  سنگین محبتشان بوده ام و کمکم کرده اند به راهی که خودشان می خواستند و صلاح می دانستند، پشتم را همچنان گرم و محکم نگاه می داشتند تا به سمتی بروم که می خواهم، همیشه هم سمت درختان حماسی ، لزومن نوید خطر و ناسپاسی نمی بود و نیست

جایی که هستم امن است، به غایت،خطری تهدیدم نمی کند، آزادم و این همه حاصل عاقلانه ترین انتخاب بین گزینه های در برابرم است، چسبناکی بند ها را اگر فراموش کنم، گاهی حتی خوش می شود، اما دروغ چرا، خیال آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک لحظه ترکم نمی کند و من هنوز می خواهم از بند های عروسک گردان ها رها شوم تا فرصت کنم پی کفش هایم بگردم شاید کسی صدایم کند

خیال آن همه هراس و تنهایی منجمدم می کند و من خود را می سپرم تا نخ ها باز حرکت کنند و من را برقصانند: باید خانه را تمیز کنم، چمدان ها را ببیندم، فردا راهی سفرم

  

۱ نظر:

nafise ghanbari گفت...

این نشستن و نگاهی که به خودت داری، تماشایی که داری میکنی ، وقتی به سادگی داری زیر غلط ها خط می شی، هیچکدوم باعث نمی شن که نخوای دیگه این چیزا رو با خودت داشته باشی؟
مامک عزیزم
هرکس تهدید می کنه تو رو برای تصور بودن یا نبودنش
دیگه نیست حالا هر نسبتی می خواد داشته باشه ، نسبی یا سببی
پاره کن نختو اگه نمی خوایش ، تنهایی مشکلی نیست که تو بخوای بری توش ،فضایی که همه توشن حالا به نسبت شعورشون خبر دارن ازش یا ندارن