هر چه کردم نشد تیتری کوتاه تر ولی گویا تر از سر خط بالا پیدا کنم، هر چند خودش به بلندی یک پست باشد
مثل یکی از شخصیت های داستان های هزار و یکشب جادو شده بودم تا یکی از هزاران نقش آفرینان قصه ای باشم که دلباخته زئوس خدای خدایان یونان باستان شده، سجده می کند و دور می گردد و خیال می کند پریزاده قصه است، اما وقتی غروب آفتاب فرا می رسد طلسم می شکند می بیند سوسک داستان مسخ کافکا به جای آن خدایگان بر پشت افتاده و دست و پای و شاخک های چندش آورش را تکان می دهد و صدایی تیز و فلز وار از دهان نافرم و وحشتناکش در می آورد و من البته با غروب آفتاب در لباس پریزادگی ام جاودان نشده ام
که باز گشته ام به جسم اولیه ام: غولی مهربان و ساده و سبز و تنها، در مردابی که زمان های درازی است که شرک ترکش کرده، و جنگل مثل اتاق زفاف خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ بوی نم و کهنگی می دهد و چسبناک است از حجم کارتونک های ماسیده بر در و دیوار، و طفلکی غول سبز و تنها سرگردان مانده تا با فردایش چه کند
مانده ام که چطور از این ملغمه تاریخی ادبی سینمایی زردِ واقعی در بیایم
هل من ناصرن ینصرنی؟
توضیح: از تنوین خوشم نمی آید
هل من ناصرن ینصرنی؟
توضیح: از تنوین خوشم نمی آید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر