۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

کاربرد ایده کافکا در داستان های هزار و یک شب با نگاهی به میتولوژی یونان باستان با صحنه پردازی اتاق خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ در داستانی واقعی از جنس پاورقی یک مجله زرد که در مرداب شرک اتفاق می افتد

هر چه کردم نشد تیتری کوتاه تر ولی گویا تر از سر خط بالا پیدا کنم، هر چند خودش به بلندی یک پست باشد

مثل یکی از شخصیت های داستان های هزار و یکشب جادو شده بودم تا یکی از هزاران نقش آفرینان  قصه ای باشم که  دلباخته زئوس خدای خدایان یونان باستان شده، سجده می کند و دور می گردد و خیال می کند پریزاده قصه است، اما وقتی غروب آفتاب فرا می رسد طلسم می شکند می بیند سوسک داستان مسخ کافکا به جای آن خدایگان بر پشت افتاده و دست و پای و شاخک های چندش آورش را تکان می دهد و صدایی تیز و فلز وار از دهان نافرم و وحشتناکش در می آورد و من البته با غروب آفتاب در لباس پریزادگی ام جاودان نشده ام
که باز گشته ام به جسم اولیه ام: غولی مهربان و ساده و سبز و تنها، در مردابی که زمان های درازی است که شرک ترکش کرده، و جنگل مثل اتاق زفاف خانم هاوی شام در فیلم آرزوهای بزرگ بوی نم و کهنگی می دهد و چسبناک است از حجم کارتونک های ماسیده بر در و دیوار، و طفلکی غول سبز و تنها سرگردان مانده تا با فردایش چه کند 

مانده ام که چطور از این ملغمه تاریخی ادبی سینمایی زردِ واقعی در بیایم

هل من ناصرن ینصرنی؟

توضیح: از تنوین خوشم نمی آید

هیچ نظری موجود نیست: