۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

مهدی 1

نوزده سالم بود و به کتابخانه ای که در گوشه یکی از پارک های تهران بود می رفتم برای درس خواندن
قسمت خواهران و برادران جدا بود

سالن اصلی که بزرگ بود و پر نور و به اندازه کافی میز و صندلی داشت در اختیار برادران بود، یک اتاق کوچک و تاریک که پنجره هایش را رنگ کرده بودند با یک راهرو که یک طرفش نخاله های ساختمانی بود و طرف دیگرش چند میز و کانتر کهنه و اضافه روی هم،  به خواهران اختصاص داشت که با پرده ای از قسمت دیگر جدا می شد، یک روز به اتفاق هم و در نهایت سکوت کانتر ها و میز ها را جابه جا کردیم اما در نهایت کمی سر و صدا شد و پسر ها هم چند باری با خودکار روی میز کوبیدند که یعنی ساکت، بالاخره راهرو هم قابل استفاده شد، کانتر ها بلند بودند، دختر های پر جنب و جوش تر  یا  رویشان می نشستند یا ایستاده کنارش درس می خواندند
و دیگران هم آن با مانتو و مقنعه های سیاه کسل کننده و غم انگیز در آن فضای کوچک و تنگ اتاقک کنار هم می نشستند ، هوا و آلوده و نور بسیار کم و محیط  مناسب برای مطالعه نبود

من اما در آن فضای خفه نمی توانستم مطالعه کنم به همین دلیل دفتر ودستکم را جمع می کردم و می رفتم به پارک، پسر شجاعشان بودم، باریکه راه روبروی کتابخانه را تا به انتها می رفتم در فضای سبز بین دیوار و یک درخت بلند سرو پناه می گرفتم و مطالعه می کردم

به اندازه کافی کوچک جثه بودم تا نظر کسی را جلب نکنم و دید کافی و مسیر باز هم در برابرم بود تا در صورت مزاحمت فرار کنم

اما این درس خواندن در آن گوشه بی کوششی برای جلب توجه طورهایی برایم احترام آورده بود، پیرمرد های پارک کنارم به آرامی قدم می زدند و هوایم را داشتند
نگهبانان پارک هم  با مهربانی چشمشان را بر این که دختری "در" فضای سبز نشسته می بستند 

یک ظهر گرم و سبز تابستانی پسرکی کوچک جثه آمد به سمتم که: باسلق یک تومان

دو تا خریدم، به فاصله کمی از من دو سه تا پسر عضو کتابخانه برای درس خواندن بیرون آمده بودند، به پسرک گفتم برو به آن ها بگو مامک می گوید از من باسلق بخرید
رفت، پیام را رساند، ابتدا نگاهی به سمتی که من نشسته بودم به تایید  و بعد همه خریدند .... فردا شد
ظهر دوباره پسرک برگشت، نشست کنارم 

و به جلویش خیره شد

به نظر 6 ساله می رسید، صورت گرد تپلی داشت با لب های گوشت آلود و برجسته و چشمانی به غایت درشت و کشیده و سبز، سبز روشن، سبز جوان، 

سبز تر از فضایی که هر دو در آن نشسته بودیم
و آنقدر براق که خیال می کردی همیشه در چشمانش اشک حلقه زده
نامش را پرسیدم
اسمش مهدی بود، کلاس دوم را تازه تمام کرده بود با معدل 19.64  شاگرد اول شده بود، خانه شان ورامین بود ، پوف 
این همه راه می آمد از ورامین که این جا باسلق و پاستیل شکری بفروشد دانه ای یک تومان

گفت که دلش می خواهد برود در زمین بازی، نمی تواند، وقت نمی کند، باید پاستیل هایش را بفروشد

جعبه پاستیل ها را یک جا خریدم
چشمانش از شگفتی برق زد، کمی تردید کرد، سکوت و بعد و با یک خیز از من دور شد

بافاصله ای از زمین بازی ایستاده بودم، طوری که مرا نبیند، نمی دید هم اینقدر که مشغول بازی بودو تماشایش می کردم، تنهایی از روی وسایل می پرید، تاب بازی می کرد، چرخ و فلک را با سرگشتگی و سرعت و قدرت می چرخاند، از آن جا می دوید به سمت سر سره، از  سرسره با یک جهش روی میله ها می پرید  از آن ها آویزان می شد و تاب می خورد  
کودکی می کرد و لذت می برد 

..........

داستان های مهدی ادامه دارد .....

۱ نظر:

تاج ماه گفت...

زيبا بود هم درون خودت هم داستان مهدي ات ...
داستان مهدي هميشه ادامه دارد ... مثل آن مرد با اسب آمد ... آن مرد در باران آمد ...