۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

معبد

سال ها بود دنبال معبدی می گشتم
نمیدانستم باید چه شکلی داشته باشد تا آرامم کند، چقدر بزرگ یا کوچک باشد، چه عودی در آن سوزانده شود یا چه بویی به مشامم برسد
اما به دنبالش می گشتم، سر کشیده بودم به هر چهار دیوار مسقفی که جایی برای پرستش بود اما قرار نمی گرفتم
آخرین جایی که به خاطر می آورم شگفت زده ام کرد، دوستش داشتم اما آرامم نکرد، معبدی مهری در روستای بادامیار از توابع آذربایجان شرقی بود، عبادتگاهی تراشیده شده در دل کوه و گنبد گون از داخل، با دروازه بسیار تنگ که سردرش شبیه سردرهای ساسانی می نمود
لخت و خالی، باگیره ها یا فرورفتگی های کوچک و متعدد روی انحنای دیوار برای گیراندن شمع و البته مهرابی کوچک 
تاریک، شاید اما با یک نورگیر کوچک گرد در نوک گنبد که من خوب به خاطر نمی آورم
شگفت زده بودم و هیجان زده، خوب به یاد می آورم قلبم می زد، لخت و خالی بودن معبد طوری سر شوقم آوره بود، با خودم زمزمه می کردم که پرستشگاه باید اینطور باشد، در عین حال اضطراب ناشی از حضور روستاییان کنجکاو که ما را دوره کرده بودند به خیال این که پی گنج آمده ایم آزار دهنده بود و نمی گذاشت کمترین حسی از قرار در من پا بگیرد
 .
.
.
حالا 5 سال پس از آن بازدید است، برای قدم زدن به جنگلی نزدیک خانه ام رفتم، مسیر ها خلوت و امن و آرام، درخت ها تنگ هم و شاخه ها درهم تنیده، آن قدر که در بیشتر مسیر نور خورشید از میان شاخ و برگشان نمی گذشت و همان بالا ها می ماند اما حرارت و روشنیش نوازشگرانه احساس می شد . جنگل باران خورده و آفتاب چشیده، و این یعنی حس همه شمیم های خوش دنیا: عطر چوب زنده و خاک باران خورده و برگ و گل در رطوبتی دلنشین و در حرارتی به شدت مطبوع

هر از گاهی می ایستادم و نفس عمیقی می کشیدم و با خودم می گفتم: همین است، این است

تمام گرفتگی های بدنم باز می شد،همه گره ها و انقباض ها، ایستادم و دوباره نفس عمیق کشیدم، دوست داشتم همه آن بو های خوش را جایی در خاطره ام نقش کنم

 با خودم خیال کردم: 20 سال است که دنبال معبدی گشته ام و همواره مواجه بوده ام با دیوار های بلند یا کوتاه، رنگ های تند و کند، طرح های هندسی و در هم یا مجسمه های غول پیکر خشن یا سرد و بی روح، هوای مانده و گرم و  یا تزیئناتی دوست نداشتنی و یاد آوری این که همه این ها به خدایی  قهار متعلق است

بیست سال است گشته ام، حالا میان این درختان باران خورده و آفتاب چشیده، با این همه شمیم روح نواز و این سکوت دلنواز که حتی پرواز سینه سرخان کوچک و چهچه بلبل های قرمز و زرد یا صدای رودخانه ای که به نرمی و مهربانی جنگل را می پیماید و دور می زند مکدرش نمی کند، ایستاده ام و با خودم بلند فکر می کنم : همین است

این است

آن معبد که من قرار بود در آن آرام گیرم، معبدی است از جنس اکنون و میان همین طبیعت همین زندگی، بی آن که  طاقی بلند بر فراز سرم  یاد آور خردی انسانی ام باشد ، جایی ایستاده ام که با خاک و زمین و آب و هوا و درخت احساس نزدیکی می کنم، جزیی از آن ها هستم، 
من در یک لحظه اکنون در میان جنگل کوچکی نزدیکی خانه ام قرار یافتم  

۱ نظر:

تاج ماه گفت...

واي كه چه جاي زيبايي هم روح را مي نوازد و هم جسم و تعريف تو از اين محل كم از تصوير گري نبود ... تابلو زيبا و يا رماني خواندني ... زيبا بود