۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

مهدی، پارک، صدا، نگاه، خاطره

روزهای من و مهدی با هم و کنار هم می گذشت 
طرف های ساعت 12 می آمد به سلامی و دوباره می رفت، ساعت 2 و 3 بر می گشت و می خزید کنارم ، سرش روی پای من و باز همان منولوگ ها،.
یکبار دیگر همه پاستیل هایش را خریدم: با پسرکی بزرگتر از خودش، شاید 12-13 ساله دعوایش شد، پسره می خواست پول هایش را از دست هایش بکشد بیرون و طفلک من از خودش دفاع می کرد
صدایش را نمی شنیدم
این میان دو دوست کوچک دیگر هم داشتم، مهدی حاج حسن 7 ساله و محسن 6 ساله
سراسیمه دویدند به سمت من که خانوم بدو مهدی رو دارند می زنند
من هم دفتر و دستک را کاشتم پشت درخت و به سمت زمین بازی رفتم،پسر بزرگتر لشکر من و حاج حسن و محسن را که دید سه نفری به سمتش می رویم !!! فرار کرد، مهدی به پهنای صورتش اشک می ریخت، پاستیل هایش این طرف و آن طرف روی زمین ریخته بود، با نگرانی و غم آن ها را جمع می کرد و اشک می ریخت که : خاکی شدند، حالا کسی نمی خره، به مامانم چی بگم؟ بابام حتمن دعوام می کنه
صورتش را پاک کردم از اشک، شگفت زده نگاهم می کرد که چه می کنم، اما تسلیم نوازش بود و غم و دلواپسی اش بیشتر از این ها که در حیرت بماند
اول کمکش کردم همه پاستیل ها را جمع کردیم تا دلش راحت شود،  بعد با هم نشستیم همه را فوت کردیم و تمیز شدند، بعد داستان را برایم تعریف کرد و باز حواسش رفت به پاستیل ها که دیگر خوش فرم و شکرکی نبودند، کنارم نشسته بود، گیج و غمزده روی بازویم تکیه کرد، بازویم را دور شانه های کوچک کودکانه اش حلقه کردم ، سرش با بی حالی سرید روی سینه ام، جعبه اش را گرفتم و پاستیل ها را شمردم و گفتم این ها مال من،این بار هم همه را می خرم چون دعوا تقصیر تو نبود، با حق شناسی خسته ای نگاهم کرد و آن روز هم گذشت، یکبار برایش اسباب بازی خریدم، مادرش دعوایش کرده بود، تفنگ آب پاش را داده بود به سجاد برادر کوچک تر و گفته بود که دیگر از غریبه ها هیچ چیزی قبول نکند ....................

روزها گذشت و من دیگر پارک نمی رفتم.......

چهار سال بعد خیلی تصادفی از همان چهارراه منتهی به پارک رد می شدم ، پسرکی قد بلند به سمتم آمد، جعبه ای دستش بود، باسلق و چسب زخم و باقی چیزها... روی خط عابر به من رسید که : هیچ معلومه کجا غیبت زد؟ چهار ساله هر روز ظهر میام این پارک رو وجب به وجب می گردم، نیستی، بی خبر رفتی، چرا؟ 

از آن چهره ای که روی خط عابر برابر چشمانم بود چیزی یادم نمی آید، تنها طرح کلی اندامش یادم هست، قد بلند و باریک، با موهای تراشیده 

با من حرف می زد، نرم و غمزده اما عتاب آلود و من چهره کودکانه و گرد مهدی در خاطره ام نقش می بست با آن چشم های درشت سبز و نمناک و آن صدای مخملین

گفت و بازگشت میان ماشین ها، باز گشت میان دود و زندگی که گفته بود دوست ندارد.
.
.
چند ثانیه طول کشید تا ازچهار راه رد شدم، مامانم همراهم بودند، کنجکاو پرسیدند که بود؟ در دو جمله کوتاه توضیح دادم، نصیحتم کردند: بهت گفته بودم به این بچه ها توجه نشان نده، دیدی چی کار کردی با طفلی؟ چهار سال کم نیست دنبالت گشته؟ نکن. 
بغض کردم.... هنوز بغض می کنم!!..... مهدی کجاست حالا؟ چه می کند؟ مرا خاطرش هست هنوز؟
.................

اگر ندیده بودمش آن بار آخر شاید برای همیشه از خاطرم رفته بود، آن حسرت، آن غم و عتاب که با من حرف زد، پارک و خودش و چشمان سبز نمناک و بزرگش را تا همیشه زندگیم روی خاطره ام نقر کرد

.........


۲ نظر:

تاج ماه گفت...

شروع تو و خاتمه ات به مهدي مي رسد ... مهدي كه چون همه مهدي ها غايب اين جهان و حاضر در درون توست ...
بيا و شروع كن به نگاشتن جدي براي كتابي با نام " مهدي معبود" يا يك چنين چيزي ... حتي نوشتن نامش برايت زيبااست و لذت مي بري و همين لذت را به من خواننده هم منتقل مي كني

تاج ماه گفت...

هيچ چيز در اين دنيا بي دليل نيست ... حتمآ‌اين را خودت به خوبي مي داني ... من با دوستي با او توانستم كتاب شعري بنويسم به عمق قلبم و عشقي كه به معبودم داشتم ودارم ... بي خود و بي جهت از روي احساس شاعر شدم نويسنده شدم و معمار شدم توانستم بهترين نقاشي هارا خلق كنم و بهترين مجسمه ها را بسازم
من مي دانم تو هم در اين خصوص بي اراده خواهي بود و بهترين اثر زندگي ات را به دليل هيچ چيز در اين دنيا بي دليل نيست را خواهي نوشت