۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

مهدی 2

به دیدن هر روزه هم عادت کردیم
هم من و هم مهدی

روزها شاید زودتر هم می آمد، دور و بر پارک و خیابان های اطراف چرخی می زد برا ی فروختن باسلق و پاستیل شکری بعد یک سری به من می زد، شاید حتی حرفی نمی زدیم، می آمد انتهای پارک، بین دیوار و آن درخت سرو بزرگ کمی می نشست یا راه می رفت و دوباره راه می افتاد، آنقدر چهره و چشمانش کودکانه و بی گناه بود و آنقدر محجوب و باحیا که نمی دانستم آدم ها چطور می توانند روی این فرشته کوچک  را زمین بیندازند و دهانشان را با باسلقی به قیمت 10 ریال شیرین نکنند، او حتی درخواست نمی کرد، آن چه می فروخت را تعارف می کرد، و با صدایی نرم و نازک و مخملین  در حالی که زمین را نگاه می کرد می گفت : یک تومان، بعد بلافاصله با آن چشمان به غایت درشت و خوش حالت و همیشه نمناک سبزش نگاهی ملتمس به چشمانت می انداخت تا قصد تو را برای پرداخت آن یک تومان دریابد ..... آن یک جعبه کوچک 16 تایی  باسلق 8 ساعت طول می کشید تا فروخته شود...... هشت ساعت، یک روزی کامل کاری.... پوفف ف ف ف ف    
.
.
.

گپ بعد از ظهر هایمان اما به راه بود

خیلی زود غافلگیرم کرد، شاید سه روز بعد از اولین دیدار، کنارم نشست، اول  روی بازویم لمید، بعد خودش را لغزاند در آغوشم و سرش را روی پایم گذاشت
من: دچار شگفتی عاشقانه ای شدم
و ماندم در آن شگفتی
 تا سرش روی زانویم راحت گرفت منولوگش شروع شد
چیزی شبیه خواب دیدن، با چشمان باز خواب می دید  به جایی شاید در نوک درختان خیره شد و شروع کرد به حرف زدن،  
دلم می خواد برگردم به دهاتمون
اون جا یه چاه آب داشتیم نزدیک خونه، و کلی درخت، هر اندازه دلم می خواست می تونستم بازی کنم، مجبور نبودم کار کنم، این جا پر ماشینه، درخت نداره، من این جا رو دوست ندارم، مامانم هم دوست نداره، اما می گه نمی شه بریم
 چشمانش همچنان به نوک مرتفع درختان خیره بود و من خیال می کنم افتاده بود میان تصاویری که از آن ها حرف می زد

مامانت چند سالشه؟

بیست و شش سال

خواهر و برادر هم داری؟

یه برادر، اسمش سجاده، مامانم همش می گه تو اذیتش می کنی، ولی من اینکار رو نمی کنم
دوست دارم برگردم دهاتمون برم مدرسه، من شاگرد اول کلاسمون بودم
می دونم عزیزم

سجاد چند سالشه؟
پنج سال
.....

باسلق هام رو امروز هم ازم می خری برم بازی کنم؟
نه عزیزم امروز نه دیگه، باید بفروشیشون

نمی خواستم به این موضوع عادت کنه ، به ضرر خودش بود

اما دوستش داشتم، هنوز هم دارم، 

.....

داستان های مهدی ادامه داره

۱ نظر:

تاج ماه گفت...

واقعآ‌زيبااست تصوير گري كلماتت